یادداشت
1401/3/28
بهعنوان کسی که دوست دارد همهجور داستانی بنویسد، دوست دارم همهجور داستانی هم بخوانم. مثل خیلی از آدمهای دیگر، شیفتهی ادبیات داستانی روسیه و بهخصوص داستایفسکی هستم امّا در این سالها، خودم را در داستانهای خیلی از نویسندگان هموطنم گم کردهام. تصویر دختری در آخرین لحظه آخرین رمانی است که تا امروز خواندهام و احتمالاً چهارمین اثری است که تا بهحال از سیامک گلشیری مطالعه کردهام. در این نوشته قصد دارم ویژگیهای نوشتههای گلشیری را براساس مطالعهای که از آثارش داشتهام بنویسم، تا هم خودم یادم بماند، هم اگر این سبک باب میل شما بود، آثارش را تهیه کنید و بخوانید. سیامک گلشیری رمانها و داستانهای کوتاه موفّقی در کارنامهاش دارد و از پر خوانندهترین داستاننویسان معاصر ایرانی است. او رمانهایی در ژانر وحشت بهتصویر کشیده که با اقبال فراوان روبهرو شده است. رمان جناییروانشناسانهی «تصویر دختری در آخرین لحظه» (که در یک شب اتّفاق میافتد)، داستان نویسندهای را باز میگوید که ناخواسته برای یافتن دختری که ناپدیده شده، پا به ماجرای عجیبی میگذارد؛ ماجرایی که او را از جهان داستانهایش بیرون میکشد و درگیر واقعیّتی هولناک میکند. تصویر دختری در آخرین لحظه هرچند در ژانر وحشت نیست، وحشت جهانی را به تصویر میکشد که مرز میان عشق و جنون، دوست داشتن و نفرت در آن به کلّی از میان برداشته شده و تنها تصویر دردناکی از آن در ذهن باقی خواهد ماند. بههرحال چون قصد ندارم ماجرای این کتاب را افشا کنم، بیشتر از این دربارهی محتوای آن صحبت نمیکنم، امّا بعد از که چند کتاب دیگر از او را معرّفی کردم، به تحلیل سبک نوشتاری آقای گلشیری میپردازم. اوّلین کتابی که از ایشان خواندم احتمالاً رژ قرمز بود که مجموعهای از داستانهای کوتاه است. تمام داستانها در موقعیتهای واقعی روایت میشوند و فاقد عناصر تخیّلی و فانتزی هستند. نکتهی جالب توجّه این است که گلشیری در این کتاب نشان میدهد که چهقدر ساده، میتوان از اتّفاقات پیرامونمان داستان بسازیم. این کتاب را به کسانی که میخواهند شروع به نوشتن داستان کوتاه کنند توصیه میکنم. بعد از آن کتابِ مهمانی تلخ را خواندم که برخلاف مورد قبلی، یک رمان محسوب میشود. این کتاب و کتاب آخرین رویای فروغ، از آثار خوب آقای گلشیری محسوب میشوند. البته مهمانی تلخ ماجرای هیجانانگیزتری دارد امّا آخرین رویای فروغ نیز آکنده از دیالوگهای مرموز و فضای مهآلودی است که مخاطب را تا پایان نگه میدارد. حالا وقت آن است که به نقد و بررسی سبک داستان پردازی ایشان بپردازیم. کم گوی و گزیدهگوی چون درّ «تصویر دختری در آخرین لحظه» صد و پنجاه صفحه، «آخرش میان سراغم» صد و پنجاه و پنج صفحه، «رژ قرمز» دویست و چهل و شش صفحه، «آخرین رؤیای فروغ» صد و شصت صفحه و «مهمانی تلخ» هم صد و چهل و دو صفحه است. این اعداد و ارقام نشان میدهد شما میتوانید آثار سیامک گلشیری را در طول یکی دو روز بخوانید. برای سریعتر خواندن آثار او دلیل دیگری نیز وجود دارد: داستانهای او اغلب هیجانی و بهم پیوسته هستند و کنار گذاشتن آن کمی مشکل است و ذهن را درگیر نگه میدارد. خود من فقط «رژ قرمز» را در مدّت زمان بیش از دو روز خواندم، آن هم چون مجموعهای از داستانهای کوتاه است. در همین رابطه، اگر عاشق رمانهایی هستید که سخاوتمندانه به توصیف محیط و اجزای موجود در صحنه، توصیف درونیات افراد و حالات روانی، توصیف اجزاء موجود در محیط و رنگ و لعاب چیزها میپردازند هستید، باید بگویم در کتابهای آقای گلشیری خبری از این حرفها نیست. البته نه این که اصلاً هیچ توصیفی نباشد، نه! بلکه داستانهای ایشان بسیار ماجرا محور است و توصیف هم در خدمت نقل ماجرا به کار گرفته میشود. به همین دلیل، تنها به ذکر جزئیاتی پرداخته میشود که یا در روند داستان اثر گذار هستند یا میتوانند اثر بگذارند. به همین جهت، اغلب یا تمامی داستانهای ایشان، با زاویهی دید اوّل شخص نوشته شده و یک «من» ماجرا را روایت میکند. بدیهی است که اوّل شخص، اطّلاعات محدودی دارد و نمیتواند مثل زاویهی دید دانای کل، همهچیز را توضیح دهد یا توصیف کند. باتوجه به این نکات، داستان به سرعت به پیش میرود. در اغلب داستانهای ایشان، کلّ داستان در یک شب یا در نهایت دو شب یا حتّی در عرض چند ساعت طی میشود. ضربآهنگ داستان بالاست و همین، به تقویت عنصر هیجان در داستان کمک میکند. این جا کسی فیلسوف و دانشمند نیست! یکی از علاقهمندیهای خورههای رمان و داستان این است که جملات و دیالوگهای زیبا و اثرگذار هر داستان را با ماژیک هایلات کنند یا از رویشان بنویسند و هر وقت خواستند، از آنها استفاده کنند. معمولاً شخصیتهای حکیم، سالخورده، دانشمند یا بعضی وقتها افراد دیگر اینحرفها را گویند. خیالتان را راحت کنم که شاید بهندرت در کتابهای گلشیری از این دست جملات و دیالوگها پیدا کنید. مثلاً در تمام این صد و پنجاه صفحهای که من از این کتاب خواندم، فقط دو سه جملهی جالب پیدا کردم که شاید اگر همانها را هم برایتان بنویسم، بگویید اینها کجایشان جالب است (!) : کتابهای توی قفسهها همیشه چیزهایی درونشان دارند که گاهی حتّی صاحبشان هم از آنها بیخبر است. شخصیتهای امروزی و شهری، محیطهای واقعی و اکنونی، احتمالاً عواملی هستند که سبب میشوند، دیالوگهای حکیمانه و شاعر گونهی زیادی تولید نشوند. البته این خودش حسنِ نوشتههای آقای گلشیری محسوب میشود: این که داستاننویس از چارچوبی که خودش تعیین کرده بیرون نزند، مسئلهای است که فقط حرفهای ها میتوانند رعایت کنند. شاید این محدودیّت، نقدی نامرئی به فرهنگ امروز دنیای مدرن هم باشد. آدمهایی که دیگر مثل آدمهای روزگاران قدیم، با کتابها و با دیوانهای اشعار آنچنان مأنوس نیستند که بخواهند در گفتوگوهای روزمرهشان از آنها استفاده کنند. بالأخره به قول شیخ بهایی (ره) از کوزه همان برون تراود که در اوست و وقتی در کوزهی روحمان، حرفهای ناب و اشعار روح افزا نیست، این حرفها قرار است از کجا بیرون بیاید؟ کاش روزی برسد که دیگر کسی جرعت نکند، چیزی را لای کتابها پنهان کند! میدونی چیبهش گفتم؟! چیز عجیبی که میان داستانهای ایشان وجود دارد، حضور شخصیتهای عجیب و غریبی است که قبل از گفتن هر چیز، مدام عبارت بالا را میگویند که «میدونی چی بهش گفتم؟» یا این که «میدونی چی بهم گفت؟» کتابهای آقای گلشیری همواره شخصیتی رو مُخی (!) دارد که لا به لای گفتوگوها، همهاش این را از مخاطب، میپرسد. مخاطب هم معمولاً راوی داستان است و در بیشتر موارد، این شخصیّت رو مُخی، ریگی به کفش دارد.آدمهای این مدلی، آدمهایی هستند که انگار مدام شک میکنند که مخاطبشان حواسش هست یا به خوبی گوش میکند یا نه و به همین خاطر، مدام با طرح این سؤال، ذهن و زبان او را به کار میگیرند. باید گفت اگر چه آقای گلشیری تبحّر خاصّی در پردازش شخصیّتهای مرموز و عجیب دارند، ولی بیش از حد این تکنیک را بهکار میبرند. به یاد ندارم در داستانی همچین شخصیّتی نباشد و بهیاد ندارم شخصیّتهای این مدلیِ داستانهای ایشان، بیگناه باشند. غیر از این که چنین تکنیکی سبب میشود یک نفر آشنای با سبک ایشان بتواند داستان را حدس بزند، تکرار مداوم این سبک از حرف زدن، خواننده را دچار کلافگی میکند. لااقل خود من از این که طرف هی این سؤال را میپرسد کمی آشفته میشوم امّا واقعاً حسّ غریبی را نسبت به آن شخصیّت به آدم منتقل میکند. آدم انگار دلش برای او میسوزد و فکر میکند گذشتهی خوبی نداشته! به هرحال این از نقدهایی است که نسبت به سبک نگارش ایشان به ذهنم میرسد. اگه میتونی تهشو بگو! به نظرم همه اتّفاق نظر دارند که «اگر پایان داستانی قابل حدس زدن نباشد» داستان، یک امتیاز مثبت میگیرد. در طول خواندن داستانهای گلشیری، شما مدام حدس خواهید زد که تکلیف شخصیت اصلی چه میشود یا آن یکی شخصیت چه چیزی را پنهان میکند و یا هر چیز دیگر. به هرحال مهم نیست، چون ماجرا چیزی غیر از آن میشود که شما فکر میکنید! در همین کتاب «تصویر دختری در آخرین لحظه» بنده صد بار حدس زدم و آخر چیزی شد که حتّی فکرش را هم نمیکردم. بنابراین، برای این که توق ذوقتان نخورد، تا آخر کتابهای آقای گلشیری حدس نزنید و فقط بخوانید! قانعکننده نبود آقای گلشیری! در پست قبلی دربارهی فیلم The Batman دربارهی این صحبت کردم که داستانسرایی و شخصیتپردازی، اگر چه نباید با معیارهای علم منطق و یا فلسفه سازگار باشد، امّا باید از منطق خود داستان پیروی کند. البته این کار بسیار دشوار است و میتوان گفت، فرق بسیاری از آثاری که شاهکار لقب میگیرند با سایر آثار، در همین منطق روایت و قانعکنندهبودن برای خواننده است. مثلاً در فیلم رستگاری در شاوشنگ اگرچه همه از فرار اندی دوفرن در پایان کار شوکّه شدیم، امّا این فرار، برای ما غیر منطقی به نظر نمیرسید. به یاد داشتیم که در ابتدا دوفرن یک کلنگ کوچک را تهیه کرد. به یاد داشتیم انسان باهوش و زیرکی بود و به یاد داشتیم که زندگی را خوب میفهمید و میدانست گاهی برای به دست آوردن بعضی چیزها، باید خیلی صبور بود، خیلی صبور. همهی اینها، فرار او از زندان را تحسین برانگیز و قابل باور میکرد. امّا این نکتهی دربارهی داستان آقای گلشیری صادق نیست. نگران نباشید، داستان را لو نمیدهم. در ابتدای داستان، شاگرد راویِ داستاننویسِما، از معلّمش درخواست میکند که به او و خانوادهی نامزدش کمک کنند تا نامزدش را پیدا کنند. جالب این جاست، معلّم بدون این که مقاومت قابل توجّهی بکند یا حتّی برایش سؤال پیش بیاید که «آخر چرا از من کمک خواستهاند؟ مگر کس و کار دیگری ندارند؟» فقط برای این که شاگردش ناراحت نشود و یا کاری خلاف اخلاق نکرده باشد، قبول میکند. در ادامهی داستان هم طوری برخورد میکند (خود را به آب و آتش میزند) انگار که وظیفهای دارد یا این که انگار نسبتی با شخصیت گمشده دارد! بههرحال، بهنظر بنده داستان از بُن و ریشه، چندان منطقی به نظر نمیرسد. اگر کسی داستان را خواند و نظر دیگری داشت، حتماً به من بگوید! اگه خودت چیزی از توش درآوردی که هیچ و گرنه که هیچ! همانطور که قبلتر هم گفتم، داستانهای گلشیری ماجرا محور است و این ماجرا معمولاً همراه با چاشنی متغیّری از تنش و درگیری است. این وسط نه خبری از دیالوگهای حکیمانه و نه حتّی مضمونی اجتماعی است. یعنی فکر نکنید قرار است بعد از خواندن داستانهای ایشان، پندی برای زندگی بگیرید یا مسیر زندگیتان عوض شود، نخیر! خبری از این حرفها نیست. اتّفاقی که میافتد این است که ته ماجرا شما فقط حرص میخورید که «وای! چرا این جوری شد» «چرا اونجوری نشد» «چرا فلانی اون کارو کرد» و از این جور موارد! بله! شاید بتوانید با دقّت و توجّه به رفتارهای آدمها، یک چیزهایی دربیاورید، مثلاً بفهمید همین آدمهای دور و برمان، در شرایط متناسب، میتوانند چهقدر خطرناک باشند یا این که بفهمید، بعضی آدمها گذشتهای دارند که اگر خودشان نمیگفتند، صد سال سیاه نمیفهمیدید و فکرش را هم نمیکردید. امّا مضامین داستانهای گلشیری از این بیشتر تجاوز نمیکند. حداقل مثل داستانهای کلاسیک نیست که آشکارا درس اخلاق بدهد و تجربیات نویسنده را خیلی شفاش و روشن، تقدیم کند! موازیکاریهای دوست داشتنی اوایل داستان، نامزد دختر گمشده سراغ راوی میآید. از او درخواست میکند تا کمک کند شقایق را پیدا کنند. در میانهی گفتوگوهای راوی و نامزد دختر، نگاه راوی به صحنهای میافتد: «چشمم به زن و مرد جوانی افتاد که داشتند توی پیادهرو به سمت پایین قدم میزدند، به سمت بولوار. از کنار ماشین که رد میشدند، احساس کردم چیزی شبیه به کلید از دست زن افتاد. فکر کردم متوجه نشده. خواستم در ماشین را باز کنم و صدایشان بزنم که دیدم مرد برگشت. وقتی خم شد کلید را بردارد نگاهی به ما انداخت. راه که افتادند گفتم:« میخوای بریم در خونهی همکارش؟ شاید یه چیزهایی بگه که به دردمون بخوره. چه میدونم شاید یکی رو معرفی کنه که بتونیم بریم سراغش.» در نگاه اوّل چیز خاصّی به نظر نمیرسد ولی این تکنیک دلچسب و هنرمندانه، از شگردهای آقای گلشیری است. در تمام قصههای ایشان، یک ماجرای اصلی وجود دارد که کلّیت داستان بر اساس آن پیش میرود، امّا گاهی یک خرده داستان، یا خرده صحنههایی به داستان ضمیمه میشوند که مثل ادویه عمل میکنند. مثلاً در همین مورد، وقتی وسط خیابان مشغول حرف زدن برای پیدا کردن راه حل هستند تا شقایق را پیدا کنند، نگاه راوی به این دو نفر میافتد و آن را روایت میکند. نکته این جاست که گاهی روایت مداوم خط اصلی داستان هم میتواند کلافه کننده شود و هم میتواند غیر واقعی شود. دلیل مورد اوّل روشن است (تکرار!) امّا غیر واقعی شدن به این دلیل است که انگار داستان در یک تکّهی دنیا که از بقیهی دنیا جدا شده روایت میشود. انگار نه انگار این شخصیتها در دنیایی زندگی می کنند که آدمهای دیگری هم هستند، اتّفاقات دیگری هم هست، موجودات دیگری هم هستند. به همین دلیل، تصویر کردن جزئیات و اتفاقات فرعی در طی داستان، به روایت داستانی طراوت و تازگی میبخشد و خواننده را بیش از پیش به درون دنیای داستان هول میدهد؛ چرا که داستان به این وسیله، ملموستر و واقعیتر میشود. هر وقت خسته شدی میتونی بری عاشق رمانهایی هستم که فصلهای کوتاهی دارند و آدم وقتی کاری برایش پیش بیاید، یا حوصلهاش سر برود، حق انتخاب دارد که بماند یا برود. یادم میآید که چهقدر سر خواندن کلیدر آقای دولتآبادی اذیّت شدم، چون فصلها بسیار طولانی هستند و گاهی باید چند ساعت بشینی و بخوانی تا یک فصل تمام شود! مشکل این جاست که اگر وسط فصل هم رها کنی و بروی، دفعهبعد مثل آدمی گیج و منگ میمانی که یکهو افتاده وسط یک دنیای دیگر! امّا در کتابهای آقای گلشیری، هر دَه صفحه، یک فصل عوض میشود. مثلا همین کتاب صد و پنجاه صفحهای، پانزده فصل دارد. اوّلین رمانی که خواندم، پایبندیهای انسانی از ویلیام سامر ستموآم بود. اگرچه داستان بسیار گیرایی داشت، امّا مطمئن باشید اگر فصلهایش کوتاه کوتاه نبود، هیچ وقت داستان خواندن را ادامه نمیدادم و طبیعتاً این پست را نمینوشتم! در نهایت، من عجله داشتم پستی را دربارهی آثار ایشان بنویسم و منتشر کنم تا نکند «به فردا انداختن» باعث شود هیچ وقت دربارهی شان ننویسم. بنابراین ممکن است نکاتی از قلم افتاده باشد که در آینده با بروز کردن همین پست، به آنها اشاره میکنم. این نوشته بازنویسی نشده و از این رو، از بابت غلطهای تایپی احتمالی عذرخواهی میکنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.