یادداشت MaryeRafieefar

MaryeRafieefar

MaryeRafieefar

5 روز پیش

        سال پیش برای یه کاری کارمون به پاسداران تهران کشیده شد، من و مامان بیکار بودیم و منتظر. یه کتابفروشی قدیمی و کوچیک نظرمو جلب کرد، چند تا از کتاب هایی که دم در روی یک میز چیده بودن رو ورق زدم تا رسیدم به این کتاب. همینطور که چند صفحه اولش رو داشتم می خوندم تا ببینم داستان جذبم می کنه یا نه، نوشته ای حواسمو پرت کرد:(با خریدن کتاب از بسته شدن کتابفروشی ها پیشگیری کنید). کتاب رو برداشتم و رفتم تو مغازه  تا حساب کنم، کتابفروش آقای میانسال و بسیار خوش برخوردی بودن که شروع کردن به تعریف از کتاب و  معرفی کتاب های دیگر نویسنده و یا کتاب های مشابه. ممنونی گفتم و  کتاب رو گرفتم و اومدم بیرون. بعد از چند دقیقه که همچنان تو همون محدوده منتظر بودیم دعوای اسفناکی شد، یه نگاه به کتابفروشی کردم یه نگاه به مدل ماشین هایی که صاحبانشان فحش های وحشتناکی حواله هم می کردن. هیچی؛ پاسداران بود، اکثرا پولدار، تو کتابفروشی هم پشه پر نمی زد...
القصه
بیش از 3/4 کتاب رو تا برسیم شهرمون تو راه خوندم و لذت بردم از قلم نویسنده و زنانگی و ظرافتی که به خرج داده بود💖

      
5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.