یادداشت مسعود بربر

شاه: 1298 تهران، 1350 شیراز
        شاه ایران، هنگام صبحانه و پیش از آن که بر فراز تخت جمشید به پرواز درآید، چه گفت؟ چه شد که سران کشورها در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله چادرهایشان را شبانه ترک کردند و چه کسی کنار شهبانو نشسته بود؟ سایه‌ای که در لباس سرباز هخامنشی در تاریکنای گوشه کادر فیلمبردار ثبت شد، چه کسی بود و چه می‌خواست کرد؟ 
این‌ها سوالاتی است که می‌تواند رمان «شاه» نوشته حنانه سلطانی را برای هر خواننده‌ای جذاب کند. رمانی که با تصویربرداری هوایی از سرستون‌های تخت جمشید آغاز می‌شود، در کاخ‌ها و باغ‌ها با شاه و خانواده و درباریان هم‌نشین و هم‌قدم می‌شود و بعد ناگاه با ضربه‌ای چنان غافلگیرکننده دانسته‌ها و باورهایمان درباره تاریخ معاصر را به تمسخر می‌گیرد که از میان رمانی ظاهراً مستند و آرام به میانه‌ی داستانی پرشتاب و معمایی-پلیسی پرتاب می‌شویم که البته روایت عاشقانه‌ای هم در چنته دارد: شهلا، خواننده معروف و محبوب، نامزد کاوه، فیلمبردار و راوی داستان، جاهایی می‌رود و کارهایی می‌کند که کاوه دوست ندارد و در همین راستا و در میان همه کشمکش‌های سیاسی و امنیتی داستان، همه تلاش کاوه را متوجه خود می‌کند.

داستان نثری ساده، خوشخوان و تصویری دارد و بدون ذهن‌گویی‌های اضافه و پیچیدگی‌های روایی، نخست به آرامی خواننده را به تهران و شیراز دهه پنجاه می‌برد، از دریچه ذهن و نگاه آشنای جوانان همان دهه به اعماق ماجراهای دربار می‌نگرد و سپس با واقعه‌ای تکان‌دهنده تمامی شخصیت‌های داستان را به چالش می‌کشد و خواننده را پا به پای راوی با رفتار مهم‌ترین شخصیت‌های مملکت در هنگام بحران آشنا می‌کند. به این ترتیب داستان که همچون مستندی آرام و ملایم در میان کاخ‌ها و باغ‌ها آغاز می‌شود به یک «ورق‌برگردان» ظاهرا کلاسیک بدل می‌شود که خواننده به سختی می‌تواند آن را زمین بگذارد اما در پایان باز هم در می‌یابد که رودست خورده و این داستانِ ورق‌برگردان هر چیزی می‌تواند باشد الا کلاسیک.

نویسنده، تاریخ، ماجراها و شخصیت‌های واقعی و حتی ساختار داستان را به سخره می‌گیرد، گاه حتی باورها و ارزش‌های مخاطب را به چالش می‌کشد و از خواننده با خلسه‌ای آرام و نوستالژیک، هیجانی پرتنش، اندوهی عاشقانه، و بهتی فرمالیستی پذیرایی می‌کند.
      
6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.