یادداشت قصه خوان تنها

        ---

عشق همیشه با صدای بلند نمی‌آید...
گاهی در سکوت یک نگاه جا می‌گیرد، در فاصله‌ای که باید حفظ شود، در لمسی که هرگز اتفاق نمی‌افتد.
او مأمور محافظت بود، با قلبی منجمد و چشمانی بی‌احساس.
و او، زنی که لبخندش دیوارها را می‌لرزاند و حضورش قواعد را بهم می‌ریخت.
عشق میان‌شان نه مجاز بود، نه منطقی…
اما آرام و بی‌رحم، درست همان‌جا که نباید، ریشه زد.
در دل وظیفه، در میانه‌ی ترس و فاصله، عشق راه خودش را باز کرد…
بی‌آن‌که اجازه بگیرد.

---
      
21

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.