یادداشت فاطمه سلیمانی ازندریانی
1400/9/17
«چرا رانندگی نمیکنی؟» «چون میترسم.» «نترس. چند بار که بشینی ترست میریزه.» سؤال و جوابی که شاید صدها بار تکرار شده باشد. ترسیدن، احتمالاً برای عده زیادی یعنی ترس از کشته و زخمی شدن. یا مثلاً خسارت به اموال. اما برای من ترس از مردن نیست. ترس از کشتن است. «چون میترسم» احتمالاً جواب کاملی نیست. «من از کشتن و زندانی شدن میترسم» زندان زنان برای من شاید یکی از هولناکترین تصاویری است که میشود تصور کرد. مخصوصاً بعد از دیدن فیلم «زندان زنان». فیلمی که اگر ندیدید اصلاً توصیهاش نمیکنم. یک تصویر هولناک و منزجرکننده و ترسناک. یک زندان سیاه و یک زندانبان سنگدل… یک دیوار بلند که راه را بر دنیای بیرون از زندان بسته بود. «به فردا فکر نمیکنم» هم ماجرای یک زندان زنان است. شاید همانقدر هولناک. این کتاب داستان زنی به نام شیوا است که به جرم قتل بهترین دوستش محکوم به اعدام شده است. زنی که داستان زندگیاش را به صورت نامه برای نویسندهی همشهری خودش نوشته و از او خواسته که داستانش را بدون تحریف بنویسد و منتشر کند. داستان خودش و آدمهایی که در طول زندگی و در زندان با آنها زندگی کرده. کتابی سراسر تلخی و سیاهی اما با روزنههای کوچکِ امید. «به فردا فکر نمیکنم» با همهی تلخی و سیاهیاش آینهی بزرگی است که شاید در گوشهای از آن تصویر منِ مخاطب منعکس باشد یا تصویر آدمهای آشنایی که به زندگی ما زهر میپاشند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.