یادداشت اسکارلتِ خسته
1403/7/27
2.8
7
شخصیت محبوبی در این رمان ندیدم. نوجوون که بودم رمانای کلاسیک اروپایی رو میخوندم و دوسشون داشتم. تصویرسازی ها،حال و هوا،و اینکه شخصیت های داستان یه پاکی و سادگی خاصی داشتن... باهاشون همراه میشدم. گریه هاشون،خنده هاشون،وصالشون،فراقشون و خلاصه همه چیشون برام مهم بود. با خوشحالی شون خوشحال میشدم و با غم شخصیت اول داستان غمم میگرفت. آرزوم پایان خوش کتاب بود و اینکه خوشبختی و حال خوبشونو ببینم و خلاصه خیالم راحت شه .🥲 شخصیت اول این داستان برام منفور بود،تا آخرین لحظه... لحظاتی که به خودش حق میداد بهش حق نمیدادم،وقتی خوشحال بود ناراحت میشدم و وقتی ناراحت بود خوشحال! از این بدتر اینکه شخصیت های دیگه داستان هم چنگی به دل نمیزدند! دریغ از شخصیتی که بتونه ذره ای تو دل آدم جا بازکنه! فضا تاریک بود برام،آدما سنگدل و بی منطق و بی رحم شده بودن نویسنده بی رحم شده بود. و این نمود حال و هوای همین عصره دیگ از اون شخصیتای خوش قلبِ پاکِ مهربون خبری نیست و این کثافتی بود که با روحیه ام سازگار نیست و برام غیر قابل تحمله...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.