یادداشت
1400/8/17
داستان راجع به مردی است از همه چیز دیگران بیگانه است. از عادات و رسوم مردم، از نفرت و شادی آنان و آرزوها و دل افسردگیهاشان. و بالاخره مردی است که در برابر مرگ، چه مرگِ خود و چه مرگ دیگری، رفتاری غیر از رفتار آدم های معمولی دارد. در واقع شخصیت این رمان، مصداقی از شخصیت یک فرد اگزیستانسیالیست میباشد. طبق باور اگزیستانسیالیستها زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد. این بدین معناست که ما خود را در زندگی مییابیم، آنگاه تصمیم میگیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم. در آغاز، شخصیت اول داستان (مورسو) به جای تمرکز بر روی اتفاق مهمی که رخ داده است (مرگ مادر)، درباره این موضوع فکر میکند که او چه وقتی از دنیا رفت، امروز بود یا دیروز، چرا که در تلگرافی که به دستش رسیده تنها معلوم شده که مراسم تدفین فردا برگزار میشود. در همین ابتدای کار مورسو با چنین عدم ابراز احساساتی نشان میدهد که نسبت به زندگی کاملا بیتفاوت است. مرگِ مادر برای او اهمیتی ندارد، در اصل تنها مساله نگرانکننده برای او این است که باید به مراسم تدفین برود. مورسو گرچه درک میکند بیهوده زنده است ولی، در عین حال، به زیباییهای این جهان و به لذتهایی که نامنتظر در هر قدم سر راه آدمی است سخت دلبسته است و با همینهاست که سعی میکند خودش را گول بزند و کردار و رفتار خود را به وسیلهای و به دلیلی موجه جلوه دهد. از عجیب بودن این شخصیت همین بس که یک عرب را به خاطر آفتاب میکشد و یا فردای مرگِ مادرش حمام دریایی میگیرد، رابطۀ نامشروع برقرار میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خندهدار میرود! البته تلاش برای خندیدن میتواند نشانهای از قویبودن فرد را برساند. مورسو قوی است، در بسیاری از موقعیتها با واقعیت بسیار خوب کنار آمده، چیزی که ما از آن حتی فرار هم میکنیم. این خصیصه در شبِ اعدام مورسو نیز هویداست. در آن شب درحالیکه ادعا میکند شادمان است و باز هم شادمان خواهد بود! آرزو میکند که عدۀ تماشاچیها در اطراف چوبۀ دارش هرچه زیادتر باشد تا او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند. خصیصۀ مقابل قویبودن او خصیصۀ بیشعوری است! در خیلی از دیالوگها و مونولوگها حرصِ مخاطب را در میآورد: «شب، ماری به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار را بکنیم. آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم؟ همانطور که یکبار دیگر به او جواب داده بودم جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد. ولی بیشک دوستش ندارم. وانگهی اوست که اين تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که میتوانم بگويم بله، آنگاه او خاطرنشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه» بعد میخواست بداند که آيا همين پيشنهاد را از طرف زن ديگری، که به همين طرز به او دلبسته بودم، میپذيرفتم؟ گفتم: «طبيعی است». بعد از يک لحظه سکوتِ ديگر، زير لب زمزمه میکرد که من عجيب هستم. و بیشک به همين دليل است که مرا دوست دارد. ولی شايد به همين دليل روزی از من متنفر بشود» ماریو بارگاس یوسا، درباره شخصیت مورسو مینویسد: «از هولناکترین جنبههای شخصیتِ او بیاعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمانها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمینشیند. عجیب اینکه مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمیداند. آنچه میکند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست.» پوچ گرایی به طرز عیانی در مورسو خود نمایی میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.