یادداشت مهدی لطفآبادی
1401/12/15
رمانهایی که ضرباهنگ کندی دارند و از لحاظ زمان و نثر پیچیده هستند نیاز به آمادگی ذهنی زیادی داره... یعنی یک ذهن یک مقدار آرام گرفته میخواد تا بتونی در آرامش پازل رو تو ذهنت حل کنی... و البته در نشستهای کمتری بتونی کتاب رو به اتمام برسونی، قبل از اینکه رشتهی داستان از دستت رها بشه. اما متأسفانه من چنین شرایطی نداشتم... به تناسب روزهای پیچیدهای که همهی ما این روزها تو ایران داریم، من هم با ذهنی مشغول کتاب رو شروع کردم. البته هیچ تصوری از اینکه کتاب به این صورت نوشته شده نداشتم و ناخوداگاه فکر میکردم کتاب باید شکلی رئالیستیتر داشته باشه. همهی اینها رو گفتم که بگم نصف اول رمان طول کشید تا ذهن من تونست خودش رو با نحوهی کتاب وفق بده، اما وقتی به نصفهی دوم رسیدم کمکم هنر قاسمی رو درک کردم. البته اعتقاد دارم برای کسانی که مهاجرت رو تجربه کردند (من نکردم) و توی مهاجرتشون بحران هویت رو تجربه کردند، خیلی بیشتر قابل درکه. کتاب بیشتر از هر چیز برای من یادآور ترانهی جنگل بدون ریشهی یغما گلرویی بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.