یادداشت پردیس
1400/6/11
شب شده است. ما همه به طرف شب میرویم. ما دیگر همانی نخواهیم بود که آمدهایم. شب است. نیمهشب است. فیودور داستایفسکی ما را به لمس لمحهای از جوانی خود فرامیخواند: «شبهای روشن». چهرهای دیگر از این مردِ مجنونوشِ باشکوه روس خود را مینمایاند: اینجا دو رویابین، دو خیالپرداز چهار شب را به درازای یک زندگی با هم میگذرانند. غیاب آنها را به این حضور کشانده است، غیاب معشوقی که عشق او چونان دولتِ مستعجلی برای دختر بود. حالا دختر پس از سالی آمده تا بلکه آن که از نظر غایب شده و بیدلش رها کرده را بازبیند؛ مرد نیامد اما. یک تصادم، در یک صحنهی بینقص، یک صحنه چونان نقاشی، رویابینِ بزرگِ داستان را به دختر میرساند: «... زنی کنار راهم ایستاده، به جانپناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمیِ جانپناه آرنج نهاده بود و پیدا بود به آب تیره خیره شده است. کلاه زردرنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسری توری سیاه دلفریبی روی آن. در دل گفتم «باید دوشیزهی جوان سیاهچشمی باشد.» پیدا بود که صدای پای مرا نشنیده بود و حتا وقتی نفس حبس کرده با دلی به شدت تپان از کنارش گذشتم از جا نجنبید. فکر کردم: «خیلی عجیب است! حتماً غرق فکر و خیال است!» و ناگهان انگاری در جا میخکوب شدم. صدای گریهی خفهای به گوشم رسید. بله، اشتباه نکرده بودم. دختر جوان گریه میکرد و ظرف یک دقیقه چند بار صدای هقهقش را شنیدم. وای خدایا! هاج و واج ماندم. ولی اینجور چیزها کم اتفاق میافتاد... برگشتم و چند قدمی به طرف او برداشتم و میخواستم به او بگویم: «خانم محترم!» ولی یادم آمد این دو کلمه به قدری در داستانهای روسی که همه میخوانند تکرار شده که دیگر مبتذل شده است. و همین زبانم را بست. اما ضمن اینکه دنبال کلمهای میگشتم دختر به خود آمد و نگاهی به جانب من انداخت و با قدمهای نرمی از کنار من گذشت و در کنار آبراه دور شد. من بیاختیار به دنبالش رفتم. اما او حدس زد که در پیاش افتادهام و آبراه را گذاشت و به آن طرف خیابان رفت و روی پیادهرو به راه افتاد. من جرئت نکردم به دنبالش به آن طرف بروم. دلم مثل مرغک گرفتاری میتپید...» این سرآغاز یک سلوک استثنایی برای مردی است که پرسه میزند و رویا میبافد و پرسه میزند و چشم را میچراند بر مناظر و آدمها. عشق را که چون فرشتهی کوچکی در سر داشته و مجسم کرده است، چون مجسمهای مومین میپروراند و شب چهارم که زمان جدایی او از آن عاشق _دختر_ است زمان آن رسیده که در خود شعلهی حالابرخاسته را روشن نگه دارد. به مدد این شعله است که گرم خواهد ماند، همین شعله برای باقی راه او را بس است. دیگر پرسههاش به همکلامی با ساختمانها و تعقیب سرنوشت و سرگذشت آدمها در ذهن سپری نخواهد شد، او «به تماشا رفت، اما خود تماشا شد»؛ به یاری یک عاشق رفت، دلِ خود را هم به او داد. اما آن عاشق، ناستنکا، یک بار خود را نزد دیگری میشکافد، از شدت عشق میشکوفد و میشکوفاند، در شبی دیگر دلهره میگیرد، شبی مأیوس میشود و در پرتگاه سرخوردگی بیپناه خود را مییابد، تا به گرمیِ دمِ یارِ رویابینِ خود به چهارمشب برسد و سرانجام مراد دل بیابد و ببوید. او هم یک سلوک را از سر میگذراند. نباید گذشت از ترجمهی بینظیر استاد سروش حبیبی در این نسخه از کتاب که با تصویرسازیهای چشمنواز مستیسلاف دابوژینسکی همراه است. سروش حبیبی _که این اثر را مستقیم از روسی به فارسی برگردانده است_ نثری خوشخوان دارد و زبانی روان به کار میگیرد که در عین حال با فخامت خاصی همراه است و تداعیگر آن زبان شیوا و شیرین رمانهای ترجمهی چند ده سال پیش در زبان فارسی است؛ بهقاعده، درست، دقیق، ادبی و در نهایت صمیمیت. زبانی که معمولِ کار او نیست بلکه در این اثر منحصربهفردِ داستایفسکی آن را ابداع کرده است. از میان اقتباسهای سینمایی این کتاب دو مورد برای من از همه چشمگیرتر است؛ «چهار شب یک رویابین / Quatre nuits d'un rêveur» (1971) نوشته و ساختهی روبر برسون و «شبهای روشن» (1381) فرزاد موتمن به نویسندگی سعید عقیقی. در اقتباس ایرانی آن _که پر از جزئیات قابل تأمل است_ مرد در انتها کتاب داستایفسکی را در کافهای که همیشه شلوغ بوده است اما این بار خلوت است در دست میگیرد و دختر را بدرقه میکند به نگاهی اشکی؛ «شب کمنظیری بود، خوانندهی عزیز! از آن شبها که فقط در شورِ شَباب ممکن است.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.