یادداشت Sh M

Sh M

1401/02/31

                از وقتی که پنج شیش ساله بودم و هنوز مدرسه نمی‌رفتم، مامان و بابام همیشه برام کتابای جورواجور می‌خریدن که یه بچه کوچولو که هنوز مدرسه نمی‌ره و همیشه تو خونه تنهاست بتونه خودشو سرگرم نگه داره. یه موقعی مامانم که داشت رشته کتابداری می‌خوند و با ادبیات کودک و نوجوان آشنا بود منو با رامونا آشنا کرد و من تقریبا کل دوران بچگیم رو با این آدم گذروندم. (میگم آدم، چون دیگه برام حکمِ یه کاراکتر داستانی رو نداشت و یه جورایی شده بود دوست خیالیم) هر کتابشو صد بار خونده بودم تا دوران راهنمایی و درواقع رامونا کتابِ مرجع من بود، کتابخونه‌م بود. هروقت کتاب نداشتم یا حوصله‌م سر می‌رفت دوباره از اول راموناهامو می‌خوندم. دوست‌داشتنی‌تر از رامونا رو ندیده بودم و حتی تا به‌حال هم ندیده‌م و همیشه‌ی همیشه درک‌ش می‌کردم. وقتی یه‌چیزی می‌گفت و بزرگترا به‌ش می‌خندیدن. وقتی آرزوی دوچرخه داشت ولی نمی‌تونستن براش یکی بخرن، وقتی یه چیزیو میگفت که به نظر خودش خیلی مهم و جدی بود ولی هیشکی حرفشو باور نمی‌کرد، وقتی سوزان ازش تقلید می‌کرد، وقتی تو کلاس‌شون تک افتاده‌بود، حتی وقتی باباش برای یه مدتی بیکار شده بود هم دقیقاً برای من مثل اون دوره‌ای بود که بابام کارشو از دست داده بود و صبح تا شب، صم‌بکم یه گوشه می‌شست و یا نیازمندی‌های همشهری رو می‌جوید پیِ کار، یا به در و دیوار زل می‌زد و فکر مشکلاشو می‌کرد و نگاهش پر از غصه بود. همیشه رامونا رو دوست داشتم و همیشه، همه‌ی فکرها و رفتارا و زندگیش برام آشنا بود. انگار که همیشه با یه رامونا تو وجود خودم زندگی کرده بودم. رامونا برام مث یه دوستی بود که خ-ی-ل-ی خوب می‌شناختمش، اونم منو می‌شناخت، و همیشه حرف دل منو می‌زد. :]
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.