یادداشت ماهنامه‌ی شهر کتاب

شاه، بی بی، سرباز
        لذتی مرموز و اشرافی
جوانکی خام و دست‌وپاچلفتی به پایتخت می‌رود تا در تجارت قوم و خویش متمولش کاری برای خود دست و پا کند و در این میان زن اغواگر آن قوم و خویش عاشق او می‌شود و نقشه می‌ریزد تا با همدستی جوان خام شوهرش را از سر راه بردارد، اما دست سرنوشت برایش عاقبتی دیگر رقم می‌زند. ولادمیر نابوکوف در شاه، بی‌بی، سرباز (ترجمه‌ی رضا رضایی، تهران، ثالث، 1395) قصد دارد ماجرای همین سه نفر را در برلین اواخر دهه‌ی 1920 روایت کند. داستان زن، که نامش مارتاست، همان‌طور که نویسنده خود گفته است، شباهت‌هایی به قهرمان‌های دو شاهکار تولستوی و فلوبر دارد: او نیز خود را به دست تب و تاب‌های عاشقی می‌سپارد که زندگی مرفه ملال‌انگیزش را پر می‌کند از پنهان‌کاری‌ها، صبح زود از راه‌های پشتی رفتن‌ها، در اتاق محقر در انتظاری کشدار نشستن و وقت را با رفو کردن جوراب‌های مردانه کشتن‌ها. اما، باز همان‌طور که نویسنده گفته است، او نه اماست و نه آنا (همان‌طور که شوهر تاجر زبر و زرنگش نه شارل است و نه کارنین). داستان او هیچ پرتوی از گرمای عشق نهانی منعکس نمی‌کند، برعکس، سرمایش سراسر روایت را در می‌نوردد؛ آن‌قدر سرد که شوهرش لحظه‌ای به او شک نمی‌برد، «سردی ملکه یا بی‌بی بهترین وثیقه است، بهترین نشانه‌ی وفاداری»، اما شاید جذابیت او و داستانش نیز همه در همین باشد که سرد است، زیرا -حق با راوی رمان است- که احساس خوشبختی واقعی باید یک لرز و سرمایی داشته باشد. شاه، بی‌بی، سرباز، مانند مارتا، مانند عاشقش فرانتس و شوهرش درایر، عین این سرماست.


ماهنامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی چهاردهم، سال ۱۳۹۵.
      
1

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.