یادداشت فاطمه
3 روز پیش
یک رمان متوسط با اتفاقات غیر منطقی و البته یک پلات توییست درخشان در اواسط داستان. در مجموع با توجه به حجم کتاب و پایان عجیب و بدش، بنظرم کتابی نیست که بخوام به کسی توصیهش کنم. در ادامه ریویو شامل اسپویله!!!!!!!! خب اول اینکه داستان در ابتدا خوب شروع شد و تعلیقهای خوبی هم داشت، اواسط داستان هم که خواننده بشدت غافلگیر میشه، ولی در کل بنظرم میتونست نزدیک به صد صفحه از کتاب رو حذف کنه بدون اینکه به داستان ضربه بزنه چون از یک رمان معمایی اینهمه توضیحات انتظار نمیره واقعا. در رابطه با پلات توییست میانی، تو بخش ابتدایی کتاب من با خودم فکر کردم احتمالش وجود داره که ایمی گم نشده باشه(بخاطر اسم دختر گمشده:) ) و از دست همسر مزخرفش فرار کرده باشه ولی واقعا فکرش رو هم نمیکردم که ایمی نه یک دختر شگفتانگیزِ فداکارِ مهربان، بلکه یه سایکوپاته! خب اینجا ماجرا بشدت جالب شد اما سر چند مورد با نویسنده مشکل دارم: اول اینکه ایمی باوجود شخصیت پیچیدهش، خیلی کلیشهای بود؛ دختری بشدت زیبا، پولدار، موفق و باهوش، به اندازهای باهوش که میتونست تک تک رفتار پلیسها و رسانهها رو پیشبینی کنه، پلیس و رسانه و مردمی که بشدت خنگ بودن و حزب باد! یعنی یک نفر نباید به اینهمه اتفاقات عجیب بعد از پیدا شدن ایمی شک میکرد؟ چقدر ایمی شگفتانگیز! و باهوش بود که همه چیز مطابق نقشههای اون پیش میرفت و هیچ خللی در کار نبود! ایمی باهوش بود و بقیه از دم سطحی و قابل پیشبینی. بعد مردم که هیچی، اینطوری بودن که عه نیک عذرخواهی کرد ببخشیمش، عه نیک خیانتکاره نبخشیمش، عه نیک خوشتیپه ببخشیمش :/. خب اینجا نویسنده باید به من حق بده که از این دختر بشدت باهوش نپذیرم که ناگهان به سرعت گول نیک و حرفهای نازنازیش رو بخوره و نقشهش رو رها کنه و برگرده پیش همسر عاشقش! مورد بعدی شخصیتپردازی ایمی و نیک بود؛ خب ایمی یک روانیِ کنترل گر، جذاب و دروغگو بود که هیچگونه همدلی هم تقریبا نداشت. نویسنده تنها با این توضیح که پدر و مادر ایمی از اون انتظار غیر واقع بینانه داشتند ما رو تنها میذاره و ما باید به این نتیجه برسیم پس این فشار غیرواقعی از سوی والدینش باعث شده در نهایت اون تبدیل به یک روانی جامعه گریزِ قاتل بشه. درسته رفتار والدینش وحشتناک بود، اونها بیشتر از شخصیت حقیقی ایمی، به تصویر غیر واقعی که از اون ساخته بودن بها میدادن و این باعث تروماهای جبران ناپذیری میشه ولی من قانع نشدم تنها این رفتار باعث بشه در نهایت اون یک سایکوپات قاتل بشه. نیک از ایمی هم بلاتکلیفتر بود؛ یک دروغگوی خیانتکار با شخصیتی ضعیف و آسیب پذیر که یک رابطهی بیمارگونه با همسرش داره؛ آیا دوستش دارم آیا دوستش ندارم، و در پایان عجیب کتاب، یکهو تصمیم میگیره با ایمی بمونه و بچهشون رو خوب و گوگولی بزرگ کنه؛ بعد این سوال هم براش پیش نمیاد که هرچقدر هم من برای تربیت بچه وقت بذارم، از تربیت این مادر روانی چه بچهای حاصل میشه؟! و ما هم در پایان باید به این نتیجه برسیم درسته، از این رابطهی بیمارگونه باید انتظار داشت که یک بیمار جدید رو به جامعهی خودش تحویل بده!! چون همه چیز غیرقابل پیشبینیه! خب اجازه دارم به این پایان بگم یک پایان افتضاح؟ حالا اینهمه غر زدم چرا امتیاز سه دادم؟ :) علاوه بر پلات توییست داستان، من این بخش که ایمی اعتراف میکنه به نقش بازی کردن هنگام آشنایی با نیک رو دوست داشتم، این که نویسنده به آدمهایی اشاره میکنه که حاضرند خود واقعیشون رو کنار بذارن و مدتها برای خوشایند طرف مقابل نقش بازی کنن و در ادامه زندگی زناشویی پر از فریبی رو داشته باشند که به تبع این زندگی به جاهای خطرناکی کشیده خواهد شد. علاوه بر اون اینکه نشون میداد انتظار این حد از کمال توسط والدین برای بچه مخربه هم موضوع مهمی بود(ولی همچنان معتقدم بنظرم این باید باعث کمالگرایی بشه نه سایکوپاتی، بهتر بود به بقیهی رفتارها یا محیط مخربی که توش بزرگ شده هم اشاره میشد تا باورپذیرتر باشه). اواخر کتاب یه جایی نیک تو خاطراتش میگفت:«من نیک دان، مردی که هیچ وقت به جزئیات توجه نمیکرد، حالا حرفهایش را تکرار میکند تا مطمئن شود برخورنده نباشد. هر کاری را در روز انجام میدهد مینویسم؛ چیزهایی را که دوست دارد و چیزهایی را که از آن متنفر است. شاید روزی بخواهد از من سؤال کند. من شوهری فوق العاده شدهام، چراکه میترسم او مرا بکشد» و این باتوجه به شخصیت فراموشکار نیکِ ابتدای کتاب، واقعا باحال بود. و درنهایت باید بگم اگر این کتاب جزو بهترین رمانهای معمایی جدید محسوب میشه، من همچنان رمانهای جنایی و معمایی کلاسیک رو بیشتر دوست دارم :).
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.