یادداشت ابوالفضل شربتی

مکتب تفکیک
        [محمدرضا حکیمی دو بُعد دارد، یکی در جستجوی عدالت است و دیگری نامش با مکتب تفکیک گره خورده است. متن زیر به بُعد دوم می‌پردازد]
«مکتب تفکیک» عبارتی است که محمدرضا حکیمی برای اشاره به انگاره‌ای خاص جعل کرده است. او از مشی و مرام علمی و عملیِ کسانی مانند سید موسی زرآبادی، میرزا مهدی اصفهانی و شیخ مجتبی قزوینی استفاده کرده است و سه نوع معرفت را از هم تفکیک می‌کند. معرفت دینی، معرفت فلسفی و معرفت عرفانی. معرفت دینی را نشأت گرفته از قرآن و سنت می‌داند، درحالی‌که معرفتِ فلسفی علمی بیگانه با اتمسفر عالم اسلام است و معرفت عرفانی نیز همین‌طور. در اینجا دو مسأله سر بر می‌آورد، نخست، بیگانه بودن آن‌ها و دیگری، دلیلِ وانهادن‌شان. به بیان دیگر حکیمی معتقد است اگر در مکتب معارفی مشهد (میرزای اصفهانی، زرآبادی و شاگردانِ آن‌ها) بنگریم در می‌یابیم که ایشان چند ویژگی داشتند؛ مقابل فلسفه قد علم کردند و تکینه‌گاهشان، علی‌الإدعا، قرآن کریم و روایات معصومین (ع) است. لازمۀ این دیدگاه موضع‌گیری علیه دو جریان رقیب یعنی فلسفه و عرفان، خاصه فلسفه و خاصه‌تر ملاصدرا، است. مکتب تفکیک پرچمدار معرفت قرآنیِ ناب و چنگ‌زنندۀ به اهل‎‌بیت (ع) است. روشن است که اینجا مکتب تفکیک عبارتِ عامی است که می‌توان بسیاری از علما و اندیشمندان مسلمان در طول تاریخ را در یک دسته‌بندی آورد، البته نویسنده چنین ادعایی هم دارد.

اما چرا با این نگاه جایی برای فلسفه اسلامی و عرفان اسلامی باقی نمی‌ماند؟ با وارسیِ کتاب دو دلیل بر آن یافتم، یکی، بیگانه‌بودنِ آن‌هاست. البته مقصودِ حکیمی بیگانگی در منشأ و ورود است. فلسفه از یونان آمده، در آغاز کار هم اغراض سیاسیِ بنی‌عباس در پسِ حمایت از آن بود. این خود دلیلِ محکمی است که نمی‌توان برای فلسفه ارزش و حجیتی قائل شد، جایی که قرآن و روایات ائمۀ معصومین است. دلیلِ دیگر، که البته به‌صراحت گفته نشده و استنباط کرده‌ام، شیفتگیِ بعضی به فلسفه (و عرفان) است. روا نیست که عالم مسلمان به‌جای تکیه بر قرآن و روایات با اقوالی زیست کند که از یونانِ بیگانه آمده و در آغاز ماهیتی ضداسلامی داشته است. باید یادآوری کرد که حکیمی فلسفه را «حذف» نمی‌کند، بلکه مسأله‌اش «حفظ» قرآن و سنت است. گزارۀ اخیر ما را به این سمت سوق می‌دهد که برساختِ حکیمی از مکتب تفکیک را خوانشی حداقلی بدانیم، نه مانند آنچه که مشهور شده است خوانشی حداکثری. شاید در مطلبی دیگر به برخی جنبه‌های دیگر مکتب تفکیک، که از کتاب گرفته می‌شود، اشاره کنم، اما اکنون دو نقدِ روشی می‌توان به سیر مباحث کتاب داشت. اولی را مغالطۀ «تعمیمِ ناروا» و دومی را نوعی ساده‌سازی و بسیط‌انگاری دانست.

اول، شیوۀ پرداختن به نقدِ فلسفه
حکیمی علیهِ فلسفه و عرفان موضع می‌گیرد. در بخش اول کتاب (مقالۀ «مکتب تفکیک») به‌خصوص علیه ملاصدرا بر می‌خیزد. ایرادِ او، چنانکه گذشت، بر بنیادهای فلسفۀ اسلامی است. اما این ایرادها نه‌تنها عناصر قوام‌دهندۀ فلسفه را مشخص نمی‌کند، تا در نتیجه با مقایسه با قرآن کاستی‌هایش را نشان دهد، بلکه در مسیر نشان‌دادنِ ماهیتِ فلسفه به اقوال درجۀ دو استناد می‌کند. یعنی برای تمییز و برتری معرفت دینی بر معرفت فلسفی، برای مثال، در جایی به تکه‌ای از تاریخ فلسفۀ راسل بهره می‌برد و در جایی دیگر جمله‌ای از سید جلال‌الدین آشتیانی را در نقدِ مسأله‌ای خاص بر ملاصدرا به کلِ فلسفه تعمیم می‌دهد. بنابراین مواجهۀ حکیمی با فلسفه بیرونی است و به بررسی مسائل و ماهیت دین و فلسفه نمی‌پردازد.

دوم، شیوۀ پرداختن به تبیین دین
هنگامی که حکیمی درصددِ تبیین دین (قرآن و سنت) بر می‌آید به برخی مسائل مهم بی‌توجه است. از دیدِ او می‌توان با مواجهه‌ای بی‌غل و غش، از جنس آنچه که فلسفه و عرفان دارند، فهمید قرآن و سنت به ما چه می‌گویند، حال آنکه هدفِ دو علم پیش‌گفته تأویل است و تأویل امری مذموم (در یادداشتی به تأویل مدّنظر نویسنده می‌پردازم). به بیان دیگر این گزاره طرح می‌شود که «قرآن و معصوم باید اساس قرار گیرند»، در تکاپو برای نظریه‌ای از دلِ قرآن و سنت البته تأویلی صحیح جاری است، اما این تأویل بر اساس چیزی به نام اصل است که البته معلوم نیست از کجا می‌آید. ساده‌تر اگر بگویم، تأویلِ صحیح در زمینۀ ظاهر و باطن طرح می‌شود نه در حیطۀ نظریه‌پردازی از قرآن و سنت؛ تأویلی صحیح است که باطن را با توجه به ظاهر به دست آورد، نه تأویل را در مجموعه‌ای از نظریه‌ها قابل‌طرح بدانیم، مجموعه‌ای که معلوم نیست سنگ‌بنا و ملاک‌های فهمیدن‌اش چیست. گویی با نوعی ساده‌انگاری در فهمِ قرآن و روایات دوازده قرن پیش روبروییم، ساده‌انگاری‌ای که نظریه‌ای را نشان می‌دهد که ملاک‌ها و مراتبِ فهم در آن بسیط و بدون هر گونه نظریه‌ای در پسِ آنست. 
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.