یادداشت مهیار

مهیار

مهیار

1403/7/2

بیگانه
        .
عنصر تکرارشونده‌ی وجودی بیگانه‌ی کامو یک چیز است: بی‌تفاوتی. آن‌چنان‌که یک انسان وقتی می‌میرد، نسبت به جهان بی‌تفاوت است.. اما مورسو به این "بی‌تفاوتی" قبل از مرگ رسیده بود؛ برای او، بودن، فقط معنای بودن داشت و بس. او نه عاشق‌ بودن می‌دانست، نه قاتل بودن، نه حتی در سوگِ فقدانِ عزیزی بودن.. و.. نه هیچ اضافه‌ی دیگری را بر بودنِ خود می‌توانست _و یا می‌خواست_ تحمل کند. او فقط و تنها فقط بود. 
در این‌ "صرفا بودن" رنگ تمام تفاوت‌های "خود" با هستی محو می‌شود. دیگر نه شادی رنگی دارد نه غم. نه من وزنی دارد و نه هستی. چرا که همه چیز یکپارچه و منسجم است برای او. و همه چیز خلاصه شده است در بودن با هستی. با هر آنچه هست و با هر رنگی که هست. مورسو قبل از مرگ، با هستی یکرنگ شده بود و بهتر است بگویم، به رنگ هستی در آمده بود. 
مورسو نه پوچ گرا بود و نه به پوچی اعتقادی داشت، او پوچی را از زندگی‌اش حذف کرده بود و به عبارتی صورت مساله ی پوچ بودن را پاک کرده بود و تنها "بودن" را برگزیده بود.
که می‌دانیم پوچی _به عنوان یک مسئله_ مسئله‌ی آن‌هایی است که به دنبال چیزی در بودن می‌گردند؛ پی نوری، ریگی، لبخندی.. و مورسو به همه‌‌ی این چیز‌ها بی‌تفاوت بود.


      
695

21

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.