یادداشت مریم ولی

ویدئو در بهخوان
        یس. والقران الحکیم. آنک لمن المرسلین. علی...
ناگهان نرجس بی‌تاب از خواب بیدار می‌شود. من نیز شتابان در بسترش می‌نشینم و بازوهایش در دست می‌گیرم:
- بسم الله بگو جان عمه. بسم‌ الله بگو!
او را در آغوش می‌فشارم. پیشانی‌اش عرق کرده. به نفس‌نفس می‌افتد:
- خاتون! آنچه مولایم فرمود٬ در من نمایان شد.
حسن بانگ برمی‌آورد:
- عمه جان! اناانزلنا بر نرجس بخوان.
و من به آن٬ آغاز می‌کنم. به نرجس می‌گویم او نیز بخواند. نرجس، منقلب٬ دستانم را در دستان عرق‌کرده‌اش می‌فشارد و لرزان می‌گوید:
- عمه جان! هر آنچه می‌خوانم٬ او نیز در شکم پاسخم می‌گوید.
می‌گرید و ادامه می‌دهد:
- او نیز سوره قدر را تلاوت و  بر من سلام می‌کند.
من نیز به هیجان می‌آیم و هر آنچه نرجس می‌گوید برای حسن بازگو می‌کنم؛ او در جواب می‌گوید:
- عمه جان! از امر خدای تعالی در شگفت نباش! خداوند ما را در خُردی به سخن درمی‌آورد و در بزرگی٬ حجت خود در زمین قرا می‌دهد.
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده که نرجس از دیدگانم نهان می‌شود و او را دیگر نمی‌بینم؛ گویا پرده‌ای٬ مرا از او جدا کرد. هراسان صدایش می‌کنم:
- نرجس! نرجس عزیزتی!
صدایی از او نمی‌شنوم. سراسیمه نزد برادرزاده‌ام می‌دوم:
- جان عمه! نرجس نیست. او را دیگر در بسترش نمی‌بینم.
با دیدن لبخندی که بر لب حسن می‌نشیند٬ قرار می‌یابم. به‌آرامی٬ به‌سان پدرش٬ می‌گوید:
- آرام باش عمه جان! برگرد؛ او را در بسترش خواهی یافت.
نزد نرجس بازمی‌گردم؛ و دیری نمی‌پاید که پرده‌ای که بین ما بود برداشته می‌شود.
- سبحان‌الله! سبحان‌الله!
ازآنچه می‌بینم٬ حیران می‌شوم. اشک‌هایم را پی‌درپی پاک می‌کنم تا مبادا از لذت آنچه می‌بینم محرومم سازد.
نرجس را نوری فرامی‌گیرد که توان دیدن آن را ندارم. کودکی را می‌بینم که روی به سجده می‌نهد. سپس دوزانو بر زمین می‌گذارد و دو انگشت سبابه خود را بلند می‌کند و با صدایی مسحورکننده می‌گوید:
«أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلهَ إِلَّا ٱلله وحده لا شریک له و أنّ جدّی محمّدا رسول الله و أنّ أبی أمیرُالمومنین»
      
17

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.