بریدههای کتاب سهیدهوان سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 264 آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان می گفت: 《در سرزمین بی آدم، دین بی معناست.》 0 17 سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 264 جهان مجموعه وهم آلودی است که به کوه میماند ، باتلاقی است که برای شناختن اسرار آن نباید دست و پا زد، فقط باید زندگی کرد. 0 18 سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 259 پدر می گفت که هر جنگی به خاطر صلح در میگیرد و هر صلحی مقدمهای است برای جنگ... 0 12 سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 254 آدمها چه زود حقیر می شوند، لازم نیست پنج سال بگذرد. از همان اول هم خودشان را نشان می دهند. 0 6 سهیدهوان 1403/8/7 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 180 کاش می شد با یک باران تند همهی کثافت ها را شست و برد در عمق زمین. 0 8 سهیدهوان 1403/8/7 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 143 نوشافرین:《 سرزمین ما کجاست؟》 گفت: 《هر جا که آدم خوش است، خوش است.》 0 5 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 115 تا میتوانی به درخت تکیه کن، روزی همین درخت دار می شود. 0 6 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 110 مرده اند، مردانی که ندانستند چرا زنده اند! 0 5 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 101 میرزا حسن سرخ شد و یک نفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمی شود بر مردم حکومت کرد باید به دادشان رسید.» و با لحن غم انگیزی ادامه داد: **سایه ترس از مرگ هم بدتر است.** 0 5 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 49 آرزو میکردم که کاش آدمها میتوانستند مثل مه به هر کجا که میخواهند بروند. 0 8 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 83 گفتم: 《پدرم می گفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود می آید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحم الراحمین است.》 0 5 سهیدهوان 1403/8/5 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 67 بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد ،آسمان ،زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسبها، کالسکه ها و حتا آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت این مال شما نیست راحت باشید. 0 21 سهیدهوان 1403/8/5 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 66 صدای مردی از کوچه ها به گوش میرسید که انگار برای دل خودش داد می زد و کوه جواب میداد. ماهیهای قرمز حوضخانه حتماً مرده بودند، هوا برفی و سرد بود و من سنگین تر از کوه بودم، لَخت تر از جسد، خالی تر از کوزه، داد بزن، داد بزن ،صدات در دل کوزه میپیچد و کوه جواب می دهد. 0 5 سهیدهوان 1403/4/18 چای نعنا: سفرنامه و عکس های مراکش منصور ضابطیان 4.0 58 صفحۀ 70 عطر ماهی تن همه جا را پر میکند و بوی دود و ماهی در نسیم خنکی که میوزد هر رهگذری را جلب میکند. اگر روزی به بهشت بروم تصور میکنم صحنه ی مشابهی را ببینم. آنجا ترجیح میدهم به جای جوی عسل رودخانه ای باشد که در آن ماهیهای تن شنا کنند و به جای آنکه با حوریان بهشتی محشور شوم ترجیح میدهم همسایه ی حسن آقا باشم، مشروط بر آنکه آتش روشن کردن در فضای بهشت ممنوع نباشد. در غیر این صورت شاید مجبور باشم برای خوردن کباب ماهی به جهنم بروم که منقل و آتش در آنجا همیشه به راه است. 1 9 سهیدهوان 1403/4/15 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 374 آدمی چیزی با خود به جهان نمی آورد و چیزی هم با خود نمیبرد و چون سایهای نقل مکان میکند و هیچگاه در یک منزل نمیماند. 0 32 سهیدهوان 1403/4/7 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 317 استلا گفت: اوه! من دلی دارم که باید دشنه در آن فرو کرد یا تیر به آن زد. و بدیهی است اگر از تپیدن بازایستد، زندگی من نیز به پایان خواهد رسید، اما میدانید که منظورم چیست. در این دل هیچ گونه عاطفه و رقتی وجود ندارد. همدردی و رافت و احساسات، کلمات پوچ و بیمعنایی هستند. 0 6 سهیدهوان 1403/4/7 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 301 شیادان و فریب دهندگان عالم در مقایسه با خودفریبان کسی نیستند، من نیز با چنین بهانه هایی خود را فریفتم. 0 10 سهیدهوان 1403/4/6 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 216 تند و تند دور شدم، حال آنکه با خود میاندیشیدم که عمل رفتن از تصور آن آسانتر است. 0 4 سهیدهوان 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 115 هیوا جلوی پای دختر خورشید بر زمین افتاد. چشمانش را بست و خورشید...خورشید...خورشید با هزاران پرتو نورانی و درخشان از عمق زخم های قلبش طلوع و دنیا را روشن کرد. 0 5 سهیدهوان 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 114 نا امیدی چنگال های بلند و ترسناکش را به او نشان داد. هیوا گفت:《از من چه میخواهی؟》 《دلت را میخواهم، دلت...》 0 3
بریدههای کتاب سهیدهوان سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 264 آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان می گفت: 《در سرزمین بی آدم، دین بی معناست.》 0 17 سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 264 جهان مجموعه وهم آلودی است که به کوه میماند ، باتلاقی است که برای شناختن اسرار آن نباید دست و پا زد، فقط باید زندگی کرد. 0 18 سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 259 پدر می گفت که هر جنگی به خاطر صلح در میگیرد و هر صلحی مقدمهای است برای جنگ... 0 12 سهیدهوان 1403/8/12 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 254 آدمها چه زود حقیر می شوند، لازم نیست پنج سال بگذرد. از همان اول هم خودشان را نشان می دهند. 0 6 سهیدهوان 1403/8/7 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 180 کاش می شد با یک باران تند همهی کثافت ها را شست و برد در عمق زمین. 0 8 سهیدهوان 1403/8/7 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 143 نوشافرین:《 سرزمین ما کجاست؟》 گفت: 《هر جا که آدم خوش است، خوش است.》 0 5 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 115 تا میتوانی به درخت تکیه کن، روزی همین درخت دار می شود. 0 6 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 110 مرده اند، مردانی که ندانستند چرا زنده اند! 0 5 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 101 میرزا حسن سرخ شد و یک نفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمی شود بر مردم حکومت کرد باید به دادشان رسید.» و با لحن غم انگیزی ادامه داد: **سایه ترس از مرگ هم بدتر است.** 0 5 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 49 آرزو میکردم که کاش آدمها میتوانستند مثل مه به هر کجا که میخواهند بروند. 0 8 سهیدهوان 1403/8/6 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 83 گفتم: 《پدرم می گفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود می آید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحم الراحمین است.》 0 5 سهیدهوان 1403/8/5 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 67 بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد ،آسمان ،زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسبها، کالسکه ها و حتا آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت این مال شما نیست راحت باشید. 0 21 سهیدهوان 1403/8/5 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 66 صدای مردی از کوچه ها به گوش میرسید که انگار برای دل خودش داد می زد و کوه جواب میداد. ماهیهای قرمز حوضخانه حتماً مرده بودند، هوا برفی و سرد بود و من سنگین تر از کوه بودم، لَخت تر از جسد، خالی تر از کوزه، داد بزن، داد بزن ،صدات در دل کوزه میپیچد و کوه جواب می دهد. 0 5 سهیدهوان 1403/4/18 چای نعنا: سفرنامه و عکس های مراکش منصور ضابطیان 4.0 58 صفحۀ 70 عطر ماهی تن همه جا را پر میکند و بوی دود و ماهی در نسیم خنکی که میوزد هر رهگذری را جلب میکند. اگر روزی به بهشت بروم تصور میکنم صحنه ی مشابهی را ببینم. آنجا ترجیح میدهم به جای جوی عسل رودخانه ای باشد که در آن ماهیهای تن شنا کنند و به جای آنکه با حوریان بهشتی محشور شوم ترجیح میدهم همسایه ی حسن آقا باشم، مشروط بر آنکه آتش روشن کردن در فضای بهشت ممنوع نباشد. در غیر این صورت شاید مجبور باشم برای خوردن کباب ماهی به جهنم بروم که منقل و آتش در آنجا همیشه به راه است. 1 9 سهیدهوان 1403/4/15 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 374 آدمی چیزی با خود به جهان نمی آورد و چیزی هم با خود نمیبرد و چون سایهای نقل مکان میکند و هیچگاه در یک منزل نمیماند. 0 32 سهیدهوان 1403/4/7 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 317 استلا گفت: اوه! من دلی دارم که باید دشنه در آن فرو کرد یا تیر به آن زد. و بدیهی است اگر از تپیدن بازایستد، زندگی من نیز به پایان خواهد رسید، اما میدانید که منظورم چیست. در این دل هیچ گونه عاطفه و رقتی وجود ندارد. همدردی و رافت و احساسات، کلمات پوچ و بیمعنایی هستند. 0 6 سهیدهوان 1403/4/7 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 301 شیادان و فریب دهندگان عالم در مقایسه با خودفریبان کسی نیستند، من نیز با چنین بهانه هایی خود را فریفتم. 0 10 سهیدهوان 1403/4/6 آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 44 صفحۀ 216 تند و تند دور شدم، حال آنکه با خود میاندیشیدم که عمل رفتن از تصور آن آسانتر است. 0 4 سهیدهوان 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 115 هیوا جلوی پای دختر خورشید بر زمین افتاد. چشمانش را بست و خورشید...خورشید...خورشید با هزاران پرتو نورانی و درخشان از عمق زخم های قلبش طلوع و دنیا را روشن کرد. 0 5 سهیدهوان 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 114 نا امیدی چنگال های بلند و ترسناکش را به او نشان داد. هیوا گفت:《از من چه میخواهی؟》 《دلت را میخواهم، دلت...》 0 3