بریده‌های کتاب رضا هاشمی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 90

به شهر برگشت. شلوغی بازار عجیب بود. از پیرمردی علت شلوغی را پرسید. وقتی فهمید وارثان عالمی کتاب‌هایش را حراج کرده‌اند، با خوشحالی وارد بازار قیصریه شد. از کنار دکان قهوه‌فروش رد شد. بوی قهوه مشامش را پر کرد. گنبد مولا را دید. خم شد و سلام داد‌‌. گرسنه بود؛ شهریه چند روز دیگر پرداخت می‌شد. باید دو-سه روز باقی‌مانده را هرطور که بود تحمل می‌کرد. کنار بساط کتاب‌فروشی رسید. کاظم دجیلی با کیفی پر از اسکناس کنار بساط نشسته بود. شهاب هیچ پولی نداشت، اما کنار خریداران کتاب ایستاد. به گنبد نگاهی کرد و گفت: «نیتم را خودت می‌دانی؛ چاره‌ای بساز.» کتاب‌ها روی دست فروشنده بالا می‌رفت. «نسخه دست‌نویس صد سال پیش، ۲۰۰ روپیه.» کاظم دجیلی خرید. «این کتاب بسیار نفیس، ۱۰۰ روپیه.» دست کاظم بالا رفت. هر بار که کتابی توسط کاظم خریده می‌شد، انگار خنجری بر جگر شهاب فرو می‌رفت. این کتاب‌ها چند سال دیگر سر از کتابخانه‌های لندن در می‌آوردند. تاریخ ابن‌خلدون روی دست فروشنده بالا رفت. این کتاب نباید به کاظم می‌رسید. شهاب دستش را بالا برد و گفت: «خریدارم». کاظم گفت: «من بیشتر می‌خرم». فروشنده التماس را در چشم‌های شهاب دید. به کاظم گفت: «بگذار به بقیه هم چیزی برسد. تو بهترین‌ها را سوا کردی. اجازه بده این سید هم بهره‌ای ببرد.» شهاب به فروشنده گفت: «کتاب را برایم نگه‌دار، برمی‌گردم.» به دفتر مدیر مدرسه رفت. با مبلغ چهار سال نماز استیجاری می‌توانست تاریخ ابن‌خلدون را بخرد. چهار سال نماز را قبول کرد و دوید، بهای کتاب را پرداخت. کتاب را به حجره برد. از همان ساعت شروع کرد به مطالعه. فقط برای نماز کتاب را رها می‌کرد. غروب که شد، حجره تاریک بود. چراغ نفت نداشت و هوا سرد بود. عبایش را بر سر کشید، کتاب را زیر بغل گرفت، و به مستراح رفت. در مستراح‌های مدرسه همیشه چند چراغ پیه‌سوز شب تا صبح روشن بود. زیر نور پیه‌سوزهای مستراح، شب تا صبح کتاب خواند.

20