بریدههای کتاب حمید اردلان حمید اردلان 1404/4/2 - 03:14 عقاید یک دلقک هاینریش بل 3.3 174 صفحۀ 87 تصور می کنم حتی چشمان شیطان هم به تیزی چشمان همسایگان نیست 1 38 حمید اردلان 1404/4/1 - 20:17 نان سالهای جوانی هاینریش بل 3.5 13 صفحۀ 25 آن وقتها، وقتی در خانهی خودمان زندگی میکردم، کتابهای پدرم را بلند میکردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت. کتابهایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود. کتابهایی که بابتشان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، میفروختم. من کتابها را بدونِ انتخاب، برمیداشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آنها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر میکردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتابهایش را همچون چوپانی که گلهی گوسفندانش را میشناسد، میشناخت و یکی از این کتابها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است. بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامهی فروشِ کتابها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرمِ صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتابها را میفروخت و پول را برایم پست میکرد و من با آن، برای خودم نان میخریدم. 1 5 حمید اردلان 1404/4/1 - 19:08 بیشعوری 2.6 2 صفحۀ 50 تسلط بر دیگران تنها هدف بیشعورها از برقراری ارتباط با انسانها است. 0 9 حمید اردلان 1404/4/1 - 11:50 سووشون سیمین دانشور 4.1 339 صفحۀ 228 نژاد شریف انسانیت را میشناسم، اینطور که شنیدهام غیر از کشت و کشتار و ضعیفچزانی هنری ندارد... 0 3
بریدههای کتاب حمید اردلان حمید اردلان 1404/4/2 - 03:14 عقاید یک دلقک هاینریش بل 3.3 174 صفحۀ 87 تصور می کنم حتی چشمان شیطان هم به تیزی چشمان همسایگان نیست 1 38 حمید اردلان 1404/4/1 - 20:17 نان سالهای جوانی هاینریش بل 3.5 13 صفحۀ 25 آن وقتها، وقتی در خانهی خودمان زندگی میکردم، کتابهای پدرم را بلند میکردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت. کتابهایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود. کتابهایی که بابتشان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، میفروختم. من کتابها را بدونِ انتخاب، برمیداشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آنها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر میکردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتابهایش را همچون چوپانی که گلهی گوسفندانش را میشناسد، میشناخت و یکی از این کتابها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است. بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامهی فروشِ کتابها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرمِ صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتابها را میفروخت و پول را برایم پست میکرد و من با آن، برای خودم نان میخریدم. 1 5 حمید اردلان 1404/4/1 - 19:08 بیشعوری 2.6 2 صفحۀ 50 تسلط بر دیگران تنها هدف بیشعورها از برقراری ارتباط با انسانها است. 0 9 حمید اردلان 1404/4/1 - 11:50 سووشون سیمین دانشور 4.1 339 صفحۀ 228 نژاد شریف انسانیت را میشناسم، اینطور که شنیدهام غیر از کشت و کشتار و ضعیفچزانی هنری ندارد... 0 3