بریده‌های کتاب مهرسا بانو

یوناس نگاهی به دیوار های پوشیده از کتاب انداخت از سقف تا کف ، قفسه ها از کتاب ها پر شده بودند . فقط هم در آن اتاق نبودند ، تمام اتاق های خانه ای که یوناس و خانواده اش در آن زندگی می‌کردند پر بود از کتاب . کتاب خوانی کاری بود که حالا سعی می‌کردند بچه ها را به آن عادت دهند .

اعتیاد به هر وسیله یا خوراکی یا حتی شخص شما را در برابر نبود آن ضعیف می‌کند و هرچه بتواند در شما ضعف ایجاد کند همانی ست که ضربه اش را به شما زده یا خواهد زد .

هرچه برای دوستت گوش بهتری باشی گوش بهتری برای شنیدن درد و دل هایت خواهی داشت . هرچه در غم هات دوستت را یاری کنی ، در غم هایت دوست بیشتری خواهی داشت که کنارت باشند . هرچه صداقت جای بیشتری در زندگیت داشته باشد دوستانت هم با تو صادق ترند .

باید بدانیم گذشته می‌تواند پلی باشد برای عبور از باتلاق های بزرگ و رسیدن به منزل مقصود یا برعکس ، باتلاقی باشد که تا ابد مارا در خودش گرفتار کند .

مهربانی بیش از حد آسیب است ....

شجاعت انسان در یک کلمه خلاصه شده : نه ....

خلوت یعنی درک بهتر در تنهایی .

اگر قرار هست جایی حاضر بشوم و حرف بزنم از مارک نبودن لباسم نمی‌ترسم. اگر قرار هست مطالعه کنم از شماره عینکم هراسی ندارم . من خودم هستم ! با همه ی وجودم . نه اینکه وجودم آویزان مارک و دستنبد طلا و گردنبند الماس و ... باشد .من خودم هستم با گام هایی استوار و قلبی آرام

برآی افسرده نبودن فقط کافیست به توجه های دیگران توجه نکنیم و به حرف های امید بخش دل ببندیم

عاشق که باشی میدانی مجنون لباسی می‌پوشد که لیلی می پسندد ، به سمتی می ایستد که لیلی را ببیند جوری صحبت می‌کند که لیلی خوشش بیاد . و نماز همه ی خصوصیات یک قرار عاشقانه برای دل های تنگ را دارد .

مجنون را توانایی ندیدن لیلی نیست ...

حسادت همان عاملی هست که تو را از یک ستاره پر نور به سیاه چاله تاریک و وحشتناک تبدیل می‌کند

آینده از آن صبور تر هاست

آینده مثل دوچرخه سواری هست وقتی دوچرخه‌سواری میکنیم نباید به چرخش نگاه کنیم چون اگر نگاه دوچرخه سوار به دوچرخه باشد زمین می‌خورد. برای رسیدن به آینده هم باید دوردست ها را ببینیم و به سختی ها نگاه نکنیم

برای اینکه دوستی بماند بهترین راه صداقت هست .

دوست خوب دوستی هست که تورا به خاطر خودت دوست داشته باشد وگرنه همین که حس کند به دردش نمی‌خوری تنها میگذارد .

ترمیم روح یک آدم ، آن هم از نوع قلبی و احساسی ، و برگرداندن چیزی برگشت ناپذیر کار ساده ای نبود .

حالا یک راز داشت و پنهان نگه داشتنش به شدت آزارش می‌داد .

توانایی دیدن فراتر از سایه ها را داشت ، اما چیزی را دید که درست نمی دانست چه چیزی می توانست باشد . فضا برایش تیره و تار بود اما چیزی آن جا بود که آزارش می داد . هنوز نمی توانست بفهمد آیا آن چیز خوب بود یا بد !