بریدههای کتاب مثل همه ی عصرها فاطیما بهزادی 1404/1/13 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 73 راحله گفت: چرا بچهدار نمیشوید؟ زن حامد گفت: انسانی را به این دنیای مغشوش آوردن جنایت نیست؟ 0 11 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸 1403/4/6 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 16 اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود . 0 28 فاطیما بهزادی 1404/1/13 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 71 بیکار شدن را دوست ندارد، بیکار که میماند، فکر میکند، فکرهای ناخوشایند، خیالهای بیهوده، از فکر و خیال میترسد. 0 9 مریم محسنیزاده 6 روز پیش مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 9 هر روز با خودم میگویم «امروز داستانی خواهم نوشت.» اما شب، بعد از شستن ظرفهای شام خمیازه میکشم و میگویم «فردا، فردا حتماً خواهم نوشت.» 0 5 Marzieh 1402/9/27 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 60 روشنک سال آخر دبیرستان را تمام کرده بود که مادربزرگ مرد. قبل از مردن، پرتغال خواست. تابستان بود و پرتغال پیدا نمی شد. برایش هندوانه بردند. خورد و گفت «چه پرتغال شیرینی!» و مرد. 0 5 Marzieh 1402/9/27 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 13 وقتی که می شود روی درگاهی پنجره نشست و توت خورد و تماشا کرد، چرا باید راه افتاد و به جایی نآشنا و غریب رفت؟ کجا بهتر از جایی که می شناسمش؟ که به آن عادت کرده ام. جایی بی آن که لازم باشد نگاه کنم،می دانم اگر پاهایم را دراز کنم به چندمین کاشی سفید درگاهی می رسم و... 2 13 فاطیما بهزادی 1404/1/12 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 30 زندگیش مثل خطی صاف، مثل کاموای بافتنی که الان دراز به دراز روی قالی افتاده بود، سی سال بود که به همین صورت ادامه داشت. 0 7 نوید 1403/11/30 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 86 گاهی با دختر مسابقهی دو میدهد. 《هر کی زودتر به آن درخت کاج رسید!》 تا چند وقت پیش زن از قصد تند نمیدوید که دختر برنده شود. مدتی است تند میدود و باز دختر برنده است. 0 1 فاطیما بهزادی 1404/1/13 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 91 من فکر میکردم کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد ، رخت یا نرده طلایی یک ضریح... 0 10 محمدعلی نخلی 1402/3/17 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 91 چند وقت بود سرگیجه داشتم. فرق نمی کرد ایستاده، نشسته یا خوابیده باشم. حس می کردم تعادلم را از دست داده ام. حس می کردم زمین دارد از زیر پاهایم در می رود. دستم را دراز می کردم به چیزی چنگ بزنم که نیفتم و چیزی پیدا نمی کردم. مادرم می گفت: سردیت کرده. و مدام نبات داغ به خوردم می داد. روز تولدم شوهرم برایم ماشین ظرفشویی خرید که کارم کم بشود و عید که شد جارو برقی نو خرید. به هردویشان گفتم اگر چیزی به من بدهند که بتوانم به آن چنگ بزنم حالم خوب می شود و دیگر نمی افتم. مادرم و شوهرم به هم نگاه کردند و حرف نزدند. 0 5 پنگوئنِ بزرگ. 1403/4/20 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 11 من و درخت چنار روبهروی پنجره باهم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتنها سر در نمیآورد. همیشه از یکدیگر میپرسیدیم "آدمها چرا میروند؟ دنبال چه میروند؟ کجا میروند؟ درخت چنار میگفت: اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. 0 16 فاطیما بهزادی 1404/1/12 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 16 اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. 0 4
بریدههای کتاب مثل همه ی عصرها فاطیما بهزادی 1404/1/13 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 73 راحله گفت: چرا بچهدار نمیشوید؟ زن حامد گفت: انسانی را به این دنیای مغشوش آوردن جنایت نیست؟ 0 11 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸 1403/4/6 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 16 اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود . 0 28 فاطیما بهزادی 1404/1/13 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 71 بیکار شدن را دوست ندارد، بیکار که میماند، فکر میکند، فکرهای ناخوشایند، خیالهای بیهوده، از فکر و خیال میترسد. 0 9 مریم محسنیزاده 6 روز پیش مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 9 هر روز با خودم میگویم «امروز داستانی خواهم نوشت.» اما شب، بعد از شستن ظرفهای شام خمیازه میکشم و میگویم «فردا، فردا حتماً خواهم نوشت.» 0 5 Marzieh 1402/9/27 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 60 روشنک سال آخر دبیرستان را تمام کرده بود که مادربزرگ مرد. قبل از مردن، پرتغال خواست. تابستان بود و پرتغال پیدا نمی شد. برایش هندوانه بردند. خورد و گفت «چه پرتغال شیرینی!» و مرد. 0 5 Marzieh 1402/9/27 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 13 وقتی که می شود روی درگاهی پنجره نشست و توت خورد و تماشا کرد، چرا باید راه افتاد و به جایی نآشنا و غریب رفت؟ کجا بهتر از جایی که می شناسمش؟ که به آن عادت کرده ام. جایی بی آن که لازم باشد نگاه کنم،می دانم اگر پاهایم را دراز کنم به چندمین کاشی سفید درگاهی می رسم و... 2 13 فاطیما بهزادی 1404/1/12 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 30 زندگیش مثل خطی صاف، مثل کاموای بافتنی که الان دراز به دراز روی قالی افتاده بود، سی سال بود که به همین صورت ادامه داشت. 0 7 نوید 1403/11/30 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 86 گاهی با دختر مسابقهی دو میدهد. 《هر کی زودتر به آن درخت کاج رسید!》 تا چند وقت پیش زن از قصد تند نمیدوید که دختر برنده شود. مدتی است تند میدود و باز دختر برنده است. 0 1 فاطیما بهزادی 1404/1/13 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 91 من فکر میکردم کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد ، رخت یا نرده طلایی یک ضریح... 0 10 محمدعلی نخلی 1402/3/17 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 91 چند وقت بود سرگیجه داشتم. فرق نمی کرد ایستاده، نشسته یا خوابیده باشم. حس می کردم تعادلم را از دست داده ام. حس می کردم زمین دارد از زیر پاهایم در می رود. دستم را دراز می کردم به چیزی چنگ بزنم که نیفتم و چیزی پیدا نمی کردم. مادرم می گفت: سردیت کرده. و مدام نبات داغ به خوردم می داد. روز تولدم شوهرم برایم ماشین ظرفشویی خرید که کارم کم بشود و عید که شد جارو برقی نو خرید. به هردویشان گفتم اگر چیزی به من بدهند که بتوانم به آن چنگ بزنم حالم خوب می شود و دیگر نمی افتم. مادرم و شوهرم به هم نگاه کردند و حرف نزدند. 0 5 پنگوئنِ بزرگ. 1403/4/20 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 11 من و درخت چنار روبهروی پنجره باهم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتنها سر در نمیآورد. همیشه از یکدیگر میپرسیدیم "آدمها چرا میروند؟ دنبال چه میروند؟ کجا میروند؟ درخت چنار میگفت: اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. 0 16 فاطیما بهزادی 1404/1/12 مثل همه ی عصرها زویا پیرزاد 3.1 19 صفحۀ 16 اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. 0 4