بریدههای کتاب کاش یکی قصه اش را می گفت •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 63 ـ اما دیگر خیالم از او راحت است؛ چون او راه دلش را پیدا کرده. -راه دلش را؟ -آره زهرا. کسی که راه دلش را پیدا کند خوشبخت است. -خوشبخت است یعنی خوشحال است مامان؟ - نه، خوشبخت یعنی ... یعنی .... نمیدانم زهرا، نمیدانم یعنی چی! 0 2 niya 5 روز پیش کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 21 دلم میخواست بگویم:<<آقا جان بلند شو؛نمیر!بیا جلوی چشم هایم را بگیر تا نترسم.آخه،الان زهرا و مامان را آوردند.دارم می بینمشان.بلند شو؛بیا جلوی چشم هایم را بگیر.>> اما آقام بلند نشد.حتی وقتی زهرا را هم له و لورده از اتاق بیرون آوردند،تکان نخورد.ننه جانم غش کرد.من یواشکی گوشه صورت مامان را نگاه کردم.هنوز هم نمی خندید! 1 11 •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 41 _مامان خسته شدی؟ _نه، زهرا جان. دیگر خسته نمی شوم؛ مثل پرنده ها که هیچوقت خسته نمیشوند. _پس چرا قناری من خسته میشد؟ وقتی خسته میشد، آوار نمیخواند. _ قناری ات تو قفس بود که خسته میشد. اگر پرش میدادی، همیشه میخواند. _خب، مامان خودش از قفس بیرون نمی رفت. دوست داشت توی قفس بماند. _ دوست نداشت، عادت کرده بود؛ میترسید بیرون برود. 0 2 •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 44 - کی قصه ی مارا مینویسد مامان؟ -کسی که قصه ی ما را خوب بلد باشد. -خب، من بلدم مامان. -اما تو دیگر تو شهر قصه ها نیستی دخترم،کسی قصه را مینویسد که توی شهر قصه ها باشد. 0 1 زهرا محسنی فرد 1402/2/31 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 44 کی قصه ی ما را می نویسد مامان؟! کسی که قصه ما را خوب بلد باشد. خب من بلدم مامان. اما تو دیگر توی شهر قصه ها نیستی دخترم. کسی قصه را مینویسد که توی شهر قصه ها باشد. 0 19 •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 15 آرزو...نه، مادرم هیچ وقت هیچ آرزویی نداشت! آدمی که آرزو دارد،از نگاهش معلوم میشود: چشم هایش برق می زند،دلش خوش است، میخندد؛ مثل من. اما مادرم نمی خندید.فقط گاهی به زور لبخند میزد. شاید می دانست که آرزو داشتنش می فایده است 0 1
بریدههای کتاب کاش یکی قصه اش را می گفت •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 63 ـ اما دیگر خیالم از او راحت است؛ چون او راه دلش را پیدا کرده. -راه دلش را؟ -آره زهرا. کسی که راه دلش را پیدا کند خوشبخت است. -خوشبخت است یعنی خوشحال است مامان؟ - نه، خوشبخت یعنی ... یعنی .... نمیدانم زهرا، نمیدانم یعنی چی! 0 2 niya 5 روز پیش کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 21 دلم میخواست بگویم:<<آقا جان بلند شو؛نمیر!بیا جلوی چشم هایم را بگیر تا نترسم.آخه،الان زهرا و مامان را آوردند.دارم می بینمشان.بلند شو؛بیا جلوی چشم هایم را بگیر.>> اما آقام بلند نشد.حتی وقتی زهرا را هم له و لورده از اتاق بیرون آوردند،تکان نخورد.ننه جانم غش کرد.من یواشکی گوشه صورت مامان را نگاه کردم.هنوز هم نمی خندید! 1 11 •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 41 _مامان خسته شدی؟ _نه، زهرا جان. دیگر خسته نمی شوم؛ مثل پرنده ها که هیچوقت خسته نمیشوند. _پس چرا قناری من خسته میشد؟ وقتی خسته میشد، آوار نمیخواند. _ قناری ات تو قفس بود که خسته میشد. اگر پرش میدادی، همیشه میخواند. _خب، مامان خودش از قفس بیرون نمی رفت. دوست داشت توی قفس بماند. _ دوست نداشت، عادت کرده بود؛ میترسید بیرون برود. 0 2 •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 44 - کی قصه ی مارا مینویسد مامان؟ -کسی که قصه ی ما را خوب بلد باشد. -خب، من بلدم مامان. -اما تو دیگر تو شهر قصه ها نیستی دخترم،کسی قصه را مینویسد که توی شهر قصه ها باشد. 0 1 زهرا محسنی فرد 1402/2/31 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 44 کی قصه ی ما را می نویسد مامان؟! کسی که قصه ما را خوب بلد باشد. خب من بلدم مامان. اما تو دیگر توی شهر قصه ها نیستی دخترم. کسی قصه را مینویسد که توی شهر قصه ها باشد. 0 19 •Anne• 1404/2/28 کاش یکی قصه اش را می گفت شکوه قاسم نیا 4.0 5 صفحۀ 15 آرزو...نه، مادرم هیچ وقت هیچ آرزویی نداشت! آدمی که آرزو دارد،از نگاهش معلوم میشود: چشم هایش برق می زند،دلش خوش است، میخندد؛ مثل من. اما مادرم نمی خندید.فقط گاهی به زور لبخند میزد. شاید می دانست که آرزو داشتنش می فایده است 0 1