بریدهای از کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی
1402/8/29
صفحۀ 9
ناگهان چیزی را گم کرده بود که نمیتوانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ؛ اما به حس، چیزی دیگر. شاید بشود گفت نیمی از خود مرگان گم شده بود؟نمیدانست. نه دست بود و نه چشن بود و نه قلب. روحش، حساش؛ خودش گم شده بود. سقف از فراز و دیوارها از کنار او کنده شده بودند. احساسی مثل برهنه ماندن. برهنه از درون؛ برهنه بر یخ. دستهای او را تهی کرده بودند
ناگهان چیزی را گم کرده بود که نمیتوانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ؛ اما به حس، چیزی دیگر. شاید بشود گفت نیمی از خود مرگان گم شده بود؟نمیدانست. نه دست بود و نه چشن بود و نه قلب. روحش، حساش؛ خودش گم شده بود. سقف از فراز و دیوارها از کنار او کنده شده بودند. احساسی مثل برهنه ماندن. برهنه از درون؛ برهنه بر یخ. دستهای او را تهی کرده بودند
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.