بریده‌ای از کتاب زمستان بی شازده اثر فاطمه نفری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 67

قلبم تندتند می‌زد. مهندس آمد نزدیک و مشتش را باز کرد. یک چیز مربع مشکی‌رنگ توی دستش بود. گفت:" رضا! می‌توانم به مردانگی‌ات اعتماد کنم؟" گیج شده‌بودم. نمی‌دانستم چی باید بگویم! سرم را تکان دادم به پایین. مهندس چیزی را که توی دستش بود گرفت بالا و گفت:" این یک میکروفیلم است، این را بگیر و فرار...." وسط حرفش پرسیدم:" چی‌چی فیلم؟ چی هست؟" مهندس کلافه سرش را تکان داد و گفت:" میکروفیلم! یک چیزی مثل همان نوار....خیلی مهم است...." دوباره که صدای زنگ بلند شد، مهندس ادامه‌ی حرفش را خورد، برگشت و طرف در را نگاه کرد. بعد آن چیزی که دستش بود را پرت کرد بالا و من گرفتم. تند گفت:" فرار کن! به هیچ‌کس هم چیزی نگو! فقط برو بازار، سخایی صحاف را گیر بیاور و این را بده به او، بگو باید برسد به دست شریفی‌...." و وقتی می‌خواست برود طرف در با آن چشم‌های مشکی‌اش طوری نگاهم کرد که دلم جابه‌جا شد و صدای خفه‌اش به گوشم رسید:" دوست دارم برای نگه‌داری از این میکروفیلم همه‌ی غیرتت رو خرج کنی، برو.‌‌...برو.‌.." دست‌هایم می‌لرزید، تنم سنگین شده بود و احساس می‌کردم آخرین بار است که دارم مهندس را می‌بینم، به‌زور خودم را از لبه‌ی پشت‌بام کندم، نگاه کردم به میکروفیلم و آن را توی مشتم فشردم. از لبه‌ی بام دور شدم تا دیده نشوم و با همه‌ی توانم شروع کردم به دویدن روی بام‌هایی که مرا تا سر کوچه می‌رساند.

قلبم تندتند می‌زد. مهندس آمد نزدیک و مشتش را باز کرد. یک چیز مربع مشکی‌رنگ توی دستش بود. گفت:" رضا! می‌توانم به مردانگی‌ات اعتماد کنم؟" گیج شده‌بودم. نمی‌دانستم چی باید بگویم! سرم را تکان دادم به پایین. مهندس چیزی را که توی دستش بود گرفت بالا و گفت:" این یک میکروفیلم است، این را بگیر و فرار...." وسط حرفش پرسیدم:" چی‌چی فیلم؟ چی هست؟" مهندس کلافه سرش را تکان داد و گفت:" میکروفیلم! یک چیزی مثل همان نوار....خیلی مهم است...." دوباره که صدای زنگ بلند شد، مهندس ادامه‌ی حرفش را خورد، برگشت و طرف در را نگاه کرد. بعد آن چیزی که دستش بود را پرت کرد بالا و من گرفتم. تند گفت:" فرار کن! به هیچ‌کس هم چیزی نگو! فقط برو بازار، سخایی صحاف را گیر بیاور و این را بده به او، بگو باید برسد به دست شریفی‌...." و وقتی می‌خواست برود طرف در با آن چشم‌های مشکی‌اش طوری نگاهم کرد که دلم جابه‌جا شد و صدای خفه‌اش به گوشم رسید:" دوست دارم برای نگه‌داری از این میکروفیلم همه‌ی غیرتت رو خرج کنی، برو.‌‌...برو.‌.." دست‌هایم می‌لرزید، تنم سنگین شده بود و احساس می‌کردم آخرین بار است که دارم مهندس را می‌بینم، به‌زور خودم را از لبه‌ی پشت‌بام کندم، نگاه کردم به میکروفیلم و آن را توی مشتم فشردم. از لبه‌ی بام دور شدم تا دیده نشوم و با همه‌ی توانم شروع کردم به دویدن روی بام‌هایی که مرا تا سر کوچه می‌رساند.

2

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.