ابتدای جلد اول نوشته بود:
آتش بدون دود نمی شود
و جوان بدون گناه.
قصهی جلد اول، قصهی ناممکن بودن جوان، بدون گناه بود.
و قصه جلد دوم، داستانِ ناممکن بودنِ آتش، بی دود!
(ادامه این یادداشت را برای خودم مینویسم، که بعدا یادم بماند چه خواندهام. پس ممکن است داستان را لو بدهم!⚠️)
جلد اول، گالان، جوان مغرور، آتشی بزرگ برانگیخت. و جلد دوم، دودی است که سالها بعد، از آن آتش بلند میشود.
و درخت مقدس، چوب همین آتش است.
درخت مقدس،
دینی است که افیون توده هاست.
توجیه همه بدبختی ها،
و عامل کنار گذاشتن منطق ها.
.
شاید هم درخت مقدس،
تنهایی آدم هاست.
آدم های تنها و بی پناه، که در وحشت روزگار، پناهی بزرگتر از تقدس نمیشناسند که دلشان را به آن گرم کنند.
.
درخت مقدس، هرچه که هست، طبیب نیست. (اگر مرض نباشد!)
و آلنی، می رود که طبیب شود.
اما درخت مقدس، به مقدس بودنش معنا دارد. و اگر آلنی طبیب شود، درخت مقدس، درختی خواهد شد، مثل بقیه.
پس درخت مقدس، حق دارد که بسوزد از درون. آتش به پا کند و نگذارد آلنی طبیب شود...