راضیه قربانی

راضیه قربانی

@RQ_kia

3 دنبال شده

6 دنبال کننده

            «انسان را چه سود که همه جهان را ببرد، اما جان حقیقی خود را ببازد؟» 
|دانشجومعلّم|
          

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

خدا کند تو بیایی

0

خدا کند تو بیایی

0

دایی جان ناپلئون

44

بیگانه
          کتاب گیرایی خاص خودش را داشت، به‌گونه‌ای بود که تا تمامش نکردم از جایم بلند نشدم و من را به دنیای داستان برد.

تا قسمت اول رمان با مرسو همزاد‌پنداری می‌کردم، فکر میکردم که خودم هستم، البته نه به اون اندازه که مادرش فوت کرده و بی‌تفاوت باشد! اما در قسمت دوم، دیگه شخصیت اصلی داستان برای من گنگ شد، واقعا از نظر من بیگانه شد، نمی‌توانستم درکش کنم، به‌‌خصوص درگیری لفظی‌اش با کشیش. 

اما داستانش و چندجایی که من را به فکر فرو برد:
○ایستادن در آنجا، یا حرکت کردن، هر دو یک نتیجه داشت.○ اینجا مرسو در یک جایی از رمان این‌جمله را گفت، این نشان‌دهنده این است که مرسو واقعا دنیا برایش بی معنی بود، برایش فرقی نداشت که اینجا بماند یا حرکت کند، یا مثلا درجایی که ماری به‌آن گفت با من ازدواج میکنی و مرسو در جوابش، غیرمستقیم اشاره کرد که برایش فرقی ندارد، اما ماری می‌دانست این موضوع را، ولی باز اون را دوست داشت، این شخصیت مرسو و بی‌تفاوتی به همه‌چیز برای من جالب بود، البته در بعضی از جاها من‌هم با او همزاد‌پنداری میکردم، درجایی که داشت دختر و پسرها و رفت و آمدهای مردم را توصیف می‌کرد که به خرید میروند و به تماشای بازی و یا سینما، و انگار برایش چیز بی‌معنی بود، و برای من هم واقعا ‌بی‌معنی است، نمی‌خواهم بگویم که این‌کارها و دغدغه‌های روزانه مهم نیستند، اما واقعا چیز‌هایی نیستند که انسان بخواهد دغدغه و هم‌و‌غم خودش را برای این‌کارها صرف کند، این‌ها چیزهایی هستند که انسان‌های عادی انجام می‌دهند.‌‌

و جالب‌انگیز رمان جایی بود که مرسو در دادگاه به این نکته تاکید کرد که، ○به‌عبارت دیگر، مثل این‌بود که آنها کار محاکمه‌ را، خارج از وجود من، حل‌و‌فصل می‌کردند همه‌چیز بی‌مداخله من پیش‌می‌رفت، بی‌اینکه از من نظری بخواهند، سرنوشت من تعیین می‌شود.○
اینجا بود که فکر کنم کامو میخواست این را نشان بدهد که در این دنیا ما هیچ نیستیم و این پدیده‌ها و عوامل بیرونی هستند که ما را تحت‌تاثیر خود قرار می‌دهند، ما هیچ هستیم در مقابل پدید‌ه‌ها! این دنیا خودش برای ما می‌دوزد و می‌بافت! البته این بستگی به ما دارد که همین جریان را پیش بگیریم و در مقابل دنیا سکوت کنیم و ببینیم دنیا برای ما چی تعیین میکند و ما سکوت کنیم و به قولی پوچ باشیم، و یا روی سکه دیگر که کامو در رمان هم اشاره کرد، مرسو میخواست و قصد میکرد که صحبت کند، اما میترسید، از عوامل بیرونی میترسید ولی میتوانست عوامل بیرونی را کنار بگذارد و دخالت کند. 
اما این اینگونه نیست که ما کاملا تحت تاثیر دنیا و عوامل بیرونی قرار بگیریم، ما می‌توانیم ترسمان را بریزیم و در مقابل عوامل بیرونی ب‌ایستیم، این بستگی به شخص دارد! 
شاید هم کامو نمی‌خواست به این اشاره کند، ولی من اینجای رمان به این فهم رسیدم.

در نهایت پیشنهاد میدهم که این کتاب را بخوانید.
        

19