نیکی ریحانیان

نیکی ریحانیان

@Niki_Reyhanian

21 دنبال شده

38 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        شروع مطالعه ی  ادبیات ژاپن و هاروکی موراکامی برای من با این کتاب بود و احساس متفاوتی تجربه کردم.
دنبال این گشتم که سوکورو (شخصیت اصلی داستان) می‌تواند نماد چه باشد به افراد زیادی نزدیک بود.
سوکورو  فردی ریزبین، خیالپرداز اما واقع بین، شخصی که دنبال این بود که از مغزش برای ساختن( که در داستان ایستگاه های قطار بود!) استفاده کنند. وقتی فرد مناسبش را انتخاب کرد هم به دنبال ساخت آینده با او بود.
سوکورو از یه خانواده ی به ظاهر عادی و معمولی بود. همین او را به زندگی واقعی نزدیک تر میکرد چون در دنیای کتاب‌ها و فیلم ها همیشه شاهد شخصیت هایی که از خانه و خانواده فراری هستند هستیم و همیشه ابر قهرمان داستان در فضایی عجیب کودکی را می‌گذرانند . البته در دنیای واقعی هم فضاهای ناآرام کودکی بسیار زیاد است  اما احتمالا در مغز یک انسان بزرگ شده در خانه ی آرام هم کشمکش و دعوا های زیادی می‌بینیم و شاید کمتر به آن پرداخته شده بود.
 موراکامی عزیز در این داستان یک زندگی نسبتا معمولی را روایت می‌کند. این روایتگری ها که یک زندگی "عادی" میشود که "عجیب" باشد برای من تحسین برانگیز است.

موضوع غالب داستان رها شدن سوکورو بود. با یک تفاوت که اینجا زخم ها رشد نکردند بلکه تنها رویش سرپوش گذاشته شد و این به خوبی نشان می‌دهد که پیدا کردن زخم ها و یافتن مرهم اون ها رو به سمت رشد و رهایی می‌برد نه تنها وجود و حضور زخم. 
 اینجا مدت زیادی راه‌حل و رهایی ندیدیم،  فقط و فقط علامت سوال بود...

اما بی دلیل رفتن.یا رها کردن بدون توضیح از نظر من بی رحم ترین کاری است که یک موجود زنده (سالم از نظر فکری ) می‌تواند آگاهانه انجام دهد و شاید راحت ترین کار برای خداحافظی. خداحافظی بی دلیل و دردناک که یک انسان بی خبر را با کلی سوالِ بی پاسخ  تنها می‌گذارد.

و بخش بسیار هیجان انگیز برای من یافتن پاسخی که در اولین نگاهم به کتاب برایم ایجاد شد بود. یعنی عنوان کتاب . 

میترسم ادامه بدم  و داستان  آشکار شه😶‍🌫.
 در نهایت، خواندن کتاب توصیه می‌شود.
      

37

باشگاه‌ها

🔖 راوی🔖

173 عضو

هزار و یک شب - دوره شش جلدی

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

آواره خوان
          دفتر شعرِ شاعرِ جوان؛
تحصیل نعمت غیرمترقبه و اکتشاف شاعرانه


0- این کتاب رو از نمایشگاه کتاب 403 خریدم. با آقای داداش داشتم می‌‌چرخیدم که گوشه‌ای روی پله‌ها چمبره زدیم؛ تقریبا رُس‌کشیده شده بودیم. در تیررسِ چشم‌هامون غرفۀ نشرِ کوچکِ «نزدیک‌تر» بود؛ نشری است که تخصصی شعر کار می‌کند. خریدهامون رو کرده بودیم و داشتیم لای کتاب‌ها بُر می‌خوردیم که گفتم: «خیلی وقته شعر نمی‌خونم، بریم یه دفتر شعری، چیزی پیدا کنیم». بلند شدیم و رفتیم و میان سه/چهارتا انتخاب، به این دفتر شعر رسیدیم. خیلی برنامه‌ریزی نشده بود و تقریبا تصادفی به این دفتر شعر رسیدم.
خب، ببینیم چه بود. آیا این دفترِ شعر، «تحصیلِ نعمتِ غیرمترقبه» شد؟

1- آیا قالبِ شعر کهن و کلاسیک، بر ذهنِ شاعر نیز قالب می‌زند؟ چه بخواهیم چه نخواهیم، فرم و قالبِ شعری، بی‌طرف نیست و به برداشت‌ها و لحظاتِ شاعرانۀ شعرِ ما قالب می‌زند؛ چه بخواهیم خلاقانه با قافیه/ردیف بازی کنیم و کنایه به شعرِ کلاسیک بزنیم. برای نمونه شاعری در غزلِ [یک] از این دفتر گفته است:
[آغاز شعر]
ای زیباتر از پری! به خدا می‌سپارمت
در عین کافری به خدا می‌سپارمت
...
از سردی‌ات بهار دلم حصر در دی است
همبندِ آذری! به خدا می‌سپارمت
...
حالم «ردیف» نیست، چه می‌خواهی از غزل؟
ای رودِ رفتنی! به خدا «دوست دارمت»
[پایان شعر]
می‌بینیم که شاعر می‌خواهد با شکاندنِ قاعدۀ تکرار ردیف در شعر (که البته آنچنان بداعتِ یگانه‌ای نیست این بازی با ردیف شعر)، استفاده‌ای شاعرانه کند و در انتقال حسِ شعری طرحی نو دراندازند. در این شعر به نظرِ من این مهم، به خوبی سامان یافته است، اما باز شاعر بندِ قالب است و این بداعت هرچه باشد حدی دارد (نمی‌گم بده یا خوبه، می‌گم به هرجهت قالب محدود می‌کنه این نحو از خلاقیت رو).
در غزلِ [چهار] از این دفتر شعر، شاعر با قافیۀ شعری بازی می‌کند و داریم:
[آغاز شعر]
نمی‌آید به گوشم نعرۀ مستانه‌ای دیگر
نمانده در گذار خانه‌ها میخانه‌ای دگر
دلیل دوستی‌ گاهی تصادف‌های خونین است
چنان برخورد پیمانه با پیمانه‌ای دیگر
...
برای ثبتِ شوقِ من غزل شیواترین راه است
که غیر از «قافیه» در آن ندیدم «مانعی» دیگر
[پایان شعر]
این «قالب‌زدنِ قالب شعری بر لحظاتِ شاعرانه» را خودِ شاعر نیز در این غزل مورد تصریح قرار داده است. خلاصه به نظرم این تلاش بازی با قواعد شعر کلاسیک فارسی که در تعدادی از غزل‌های این دفتر شعر داریم، اجرای خوبی داشته است.
بذارید از این «لحظاتِ شاعرانه» بگویم.

2- چرا به «شعرِ سروده‌شده» باید بگوییم «ثبتِ لحظات شاعرانه»؟ چون می‌توان «شعر ساخت» و احتمالا بتوان نشان داد شعر ساخته شده فاقد «آن‌»ها و لحظاتِ شاعرانه است. شاعر یا تصویری را به شهودِ درک می‌کند و به بیان شعر می‌آورد، یا رخدادی (شکستی، شیدایی‌ای چیزی) را به بیان در آورد یا مواردی از این دست. اما متشاعر و اهلِ ساخت‌وساز، به تقلید و بازیِ زبانی (قطعا نه به معنای ویتگنشتاین کلمه :)))) ) سعی می‌کند چیزکی شعرگونه را قالب مردم کند.
خلاصه، در این دفتر شعر، مشخصا چند غزل، بیشتر چند بیت و عبارتِ شاعرانه بسیار خوب داشتیم. برای نمونه در بیتی از غزلِ [دو] داشتیم:
[آغاز شعر]
حجاب کن که نبینند ناظمان عروض
که گیسوی تو چون شعر من پریشان است
[پایان شعر]
یا برای نمونه این بازی با «ارکان تشبیه» در این بیت از غزل [یازده] تقریبا خوب اجرا شده است:
[آغاز شعر]
تو آن مشبهی که مثلِ وجه تو ندیده کس
اگرچه عالمی عبث در آورد ادات را
[پایان شعر]

3- در این دفتر چند شعر آیینی و حتی سیاسی بود که به نظرم هر دو فقره خوب اجرا شده بودند. یکی از اشعار هم که در بارۀ سکوت بود، به نظرم یکی از بهترین تک بیت‌های شعر اجتماعی‌ای بود که خوانده ام (البته واقعا نمی‌دونم هدفِ شاعر این برداشتی بوده است که من از بیت داشته ام یا خیر)، اما به هر حال در غزلِ [سیزده] و مشخصا بیتِ آخر این غزل داریم:
[آغاز شعر]
منم خرابِ رفاقت، منم رفیقِ سکوت
که پاره مانده گلوم به لطفِ تیغِ سکوت
...
کسی که قیمت  دارد نمی‌زند جارش
که کُنجِ گَنجِ خرابه کند عتیقه سکوت
به پاسِ آن همه «فریاد زندگانیِ من»
چه یادبودِ غریبی است «یک دقیقه سکوت»
#
سوالِ طفل، شب عید: عیدی من چیست؟
جوابِ مردِ گرفتارِ در مضیقه   _______ 
[پایان شعر]
به نظرم این بازی با ردیفِ سکوت و این بیتِ آخر یک دفتر شعر را به تنهایی می‌تواند نجات بدهد چه برسد به این دفتر که جز این تک بیتِ عالی نیز دیگر لحظات را هم شاعرانه طی می‌کرد.

4- در بخشِ «غیر از غرل» که پایانِ این دفتر شعر بود، یک شعرِ بلندِ حدودا 35 بیتی داشتیم در دیس و کنایه به شعرِ معاصر. به نظرم بسیار طنز و زبان برنده و جذابی داشت.


5- تجربۀ شعری خوبی بود. مگر شعر چیزی است جز این؟ این دفترِ شعر، «تحصیلِ نعمتِ غیرمترقبه» شد.
        

20

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم
          من ناداستان را به اندازه داستان دوست دارم. آن سال‌ها که در مجله داستان همشهری تازه ناداستان باب شده بود و حرف و تعریف و تعدادش زیاد بود واقعا لذت می‌بردم. حتی ناداستان‌ها و روایت‌ها را زودتر می‌خواندم. اینکه رمان‌نویسی ناداستانی درباره یک چیز کمتر مانوس با آدم‌ها مثل رشته ورزشی دو بنویسد واقعا کنجکاوی برانگیز است.
موراکامی همان اول‌ها بیان می‌کند علت دویدنش این است که تن سلامتی برای ادامه کار رمان‌نویسی داشته باشد چون خیلی از نویسنده‌ها با پرورش ذهن و خیالشان از بدن غافل شده و بدن ضعیف کار را به خودکشی می‌رساند. البته برداشت من این است که منظورش بیشتر روتین شدن نوشتن و خستگی روحی و بی‌معنا شدن زندگی باشد. مخصوصا برای سبک زندگی که او دارد. مثلا اینکه فرزندی ندارد. 
 گریزی هم به شروع زندگی نویسندگی‌اش می‌زند که واقعا جذاب است. من اصلا چیزی از موراکامی نخوانده‌ام و این کتاب را برای ناداستان بودنش خواندم ولی همیشه شنیدن روایت‌های نویسنده‌شدن جذاب است. 
بخشی از کتاب هم بدون اصرار و غلو به بیان سیر پیری و بالا و پائین شدن توان جسمی در زمان در مواجهه با ورزش می‌پردازد که در خور توجه است. پیری ناگزیر و خیال آن برای هر انسانی دلمشغولی ست. من با این کتاب به پذیرش میانسالی نزدیک‌تر شدم.
اما غایت کتاب بیان معنی به زندگی است. او می‌گوید که اهل رقابت با دیگران نیست اما به وضوح مخصوصا در فصل یکی به آخر می‌بینیم  که با خودش در رقابت است و انگار اصلا برای همین زندگی می‌کند. او رکورد زمانی خودش را نمی‌گوید چون معتقد است در خور توجه نیست اما دائم رکورد تعداد شرکت خود در مسابقات دو ماراتن یا فوق ماراتن یا سه‌گانه را به رخ می‌کشد. در واقع او احتمالا اولین و برترین نویسنده در این زمینه ست. خب ورزش سلامت جسمی و روحیه زیادی ایجاد می‌کند بخصوص اگر بتوانید با آن پز بدهید احتمالا برچسب شیک و جذابی هم برای فخر فروشی ست. موراکامی البته بهره‌های زیادی از دویدن می‌برد که یکی‌اش این است. او روحیه زیستن در جهان آشوب مدرن و شکل دادن زندگی به شخصیت‌های بی سرانجام را از دو می‌گیرد و این ایده خوبی ست. 
من از روایتش سرذوق برای ورزش پیوسته و چالش و سنجش شخصی آمدم.  اما در فصل آخر خودش خبر می‌دهد که قصد داشته با نوشتار و از طریق ساختن روایت و خط داستانی زندگی خود را بررسی کند و به آن نگاهی بیاندازد. او حقیقتا در ساختن خط روایت و جابه‌جایی خطوط آن و تبدیل مفاهیم استاد است. اگر استاد نبود این گزاره یک خطی  «نویسنده‌ای وجود دارد که ورزش دو را جدی انجام می‌دهد و سعی می‌کند در ماراتن شرکت کند» را تبدیل به یک کتاب نمی‌کرد.
        

45

دال دوست داشتن

7

طاس (35 جستار کوتاه فلسفی)
          تداوم و آرزویی دلکش؛
فیلسوفِ جدی و آموزش‌دیده و ژورنالیسم!


0- سطح انتظارات را باید تعدیل کرد. هدف کریچلی از این جستارها، مواجه‌ای فلسفی و مختصر با امور مختلف بوده است. پس قرار نیست دَرْبی از درهای معرفت لایزالِ فلسفی بروی شما باز شود؛ البته که دربی از درهای پرسش‌های اساسیِ فلسفه را به روی شما باز می‌کند؛ مگر کار فلسفی چیزی جز این است؟
ویگتنشتاین می‌گوید:
«فلسفه هیچ پیشرفتی نکرده است [و مسائل فلسفی همان‌هایی است که هزاران سال پیش بوده است]؟ اگر کسی  جایی را که می‌خارد بخاراند، تغییری می‌بینیم؟»
فلسفه یک خارش فکری است و فیلسوف یک خرمگس تاریخی و باستانی :)
در ضمن این خرمگس‌ها استعاره و ادبیات هم بعضا بلدند و استادند در پیچاندن جواب‌ها.

1- 35 جستار در این کتاب داشتیم که 15تایی از آنها واقعا عالی بود (ضریب توفیق خوبی است). از آن 15تا 5تایی بسیار عالی بودند. 3تا برایم شگفت بودند. 
یکی فصل 28 «هیچ نظریه‌ای برای همه‌چیز در کار نیست»
یکی فصل 18  «چرخۀ خشونت»
یکی فصل 11 «فیلسوف چگونه موجودی است»/ این سوال هم شاید باحال باشه «فیلسوف چگونه موجود است؟» (حاصل اشتباه تایپی)

2- یک مخدرِ بانمک که از نتایج علم‌گرایی (scientism) است، این نظریه‌های همه‌چیز/theory of everything است. این نظریه‌هایی که به دنبال یک شاقول خوش تعریف برای قالب‌زنی تمام مسائل کیهانی است؛ قرص همه‌چیز. ببینید کریچلیِ در جستار «هیچ نظریه‌ای برای همه‌چیز در کار نیست» عجب موضوع مهمی را می‌خواهد بررسی کند؛ ولی این جستار در مورد یک معلم است؛ یک استاد دانشگاه! کریچلی است، فوتبال دوست دارد و علاقه‌مند به پاس رونالدینیویی دادن.
یکسری معلم هستند، خانمان برانداز؛ زندگی را به قبل و بعد از خود تقسیم می‌کنند. شاید هم همچین هدفمند دنبال همچین هدفی هم نباشند، ولی چه کنند که چنین تاثیری دارند (اینگونه موجودات معمولا خود را تکثیر می‌کنند (منطق بقای گونه‌ها و تولید مثل)؛ یعنی به احتمال بالا، به مرور چندتایی مثل خود را خلق می‌کنند و خود را در تاریخ ماندگار می‌کنند. ببین چقدر باحاله!). فرانک چائوفی (1928-2012) برای کریچلی همچین آدمی بوده است.
این آقای چائوفی یک دعوایی که داشت، دعوا با این معتادان تئوری‌های همه‌چیز بود. این مورد شد مسئلۀ کریچلی که اینجا و در این جستار برای ما هم از آن چیزهایی گفت. پس ببینید استادِ تراز، مسئلۀ تراز را به جانِ دانشجوی تراز می‌اندازد  (احتمالا اینجا نظریۀ فضیلت و فضیلتِ کار فکری بتونه کمک‌مون کنه).
چندسال پس  از اینکه آقای چائوفی در یک گفت‌وگوی عادی، کاری کند که کریچلی به فلسفه تغییر رشته بدهد، به نحوی که هیچ‌گاه سری به عقب برنگرداند؛ کریچلی به اتاق استاد رفت. این دفعه اجازۀ تغییر واحد از استاد را می‌خواست. استاد، چائوفیِ ایتالیایی، بی‌تفاوت پرسید: «چه واحدی؟» کریچلی گفت: «من باید فوکو می‌گذروندم ولی می‌خوام واحدی در مورد دریدا بردارم.» او جواب داد: «پسر، این مثلِ اینه که بخوای از دری وری به شِرووِر تغییر واحد بدی.» (در روایات آمده است که لفظ دوم، شروور، پربسامدترین کلمۀ استاد بوده است).

3- جستارِ «چرخۀ خشونت» به تسلسلِ بی‌نهایتِ مقصرِ نخسین می‌پردازد. همیشه می‌توان یک پا عقب‌تر گذاشت و مقصری را پیدا کرد. همواره می‌توان خشونتِ پسین را با خشونتِ پیشینِ نبشِ قبرشده، توجیه کرد. بوش با عملیات یازده سپتامبر توجیه حملۀ نظامی به خاورمیانه (عراق و افغانستان) را برای خود موجه دانست. البته تصویر مداخله‌های نظامی آمریکا در عربستان تصویرِ ذهنی و توجیه اسامه بن لادن بود برای انتقام از غرب ( که نمود نمادین آن شد 11 سپتامبر). یعنی بن لادن هم توجیه داشته، سلسۀ این چرخه را تا بی‌شمار حلقه بازخوردِ خشونت‌آمیز می‌توان ادامه داد. شاید وضعیت رادیکال همین شکاندن چرخۀ خشونت باشد، نه دمیدن در آتش خشونت. سایمون کریچلی اینجا یه چیزایی گفته بود.

4- «فیلسوف چگونه موجود است» فصلی طولانی بود؛ حدود 5صفحه. واقعا اضافه‌گویی داشت. فیلسوف بیماری است که با یک مرض کشنده که فلسفه است کلنجار می‌رود. اعتیاد به مسائل فلسفی هم یک بیماری است و با یک بیمار نباید مثل یک مجرم برخورد کرد؛ پس از فلاسفه نپرسید کاری که می‌کنید به چه دردی می‌خورد. اگه این کار رو انجام ندهند، بدن درد می‌گیرند (کل فصل 11 کتاب تمام).

5- این متن‌ها از سری متن‌های آقای کریچلی برای ستون سنگ/Stone بود که تقریبا سه روز یکبار از 2010 تا همین 2021 در نیویورک‌تایمز منتشر می‌شد. ادیتور/ویراستار این سری پیتر کاتاپانو از ژورنالیست‌های مشهور آمریکایی بود و سایمون کریچلی (فیلسوف آکادمیک و تریبت‌شده (مثل حیوان دست‌آموز)) مدیریت آن را به عهده داشت. 11 سال با همچین تناوبِ متنی‌ای واقعا قابل توجه است. واقعا چنین تداومی (در یک بخش جزئی از یک نشریۀ مهم) واقعا فکر کنم در کل تاریخ ژورنالیسم ایران قفل باشه. کلا تداوم خیلی کم داریم تو ایران. یه‌سری‌ها اصلا اینو تئوریزه کردن و بهش می‌گن «ایران جامعه کوتاه مدت». جالبه حرفاشون.
اصلا  برای نمونه یکی از نشریات دانشجوییِ دانشگاه ویرجینیاتک در آمریکا، حدود 150سال قدمت دارد (هفتگی منتشر می‌شه) یا مثلا نشریۀ دانشجوییِ کریمسون/Crimson که برای دانشگاه هاروارد هست، از 1873 میلادی منتشر می‌شود (همین 150سال قدمت). خلاصه اینجا از جاهایی است که خودِ این دوتا دونه عدد خیلی خیلی حرف برای گفتن داره.


پیشنهاد یک خطی: اگه فلسفه براتون جذابه، متن مترویی می‌خواید و این جور چیزا (مثل فوتبال، شکسپیر و آتن‌گردی) براتون جذابه، احتمالا کتاب جالبی باشه براتون. مثلا من فوتبال دوست دارم.

در ستایش و نمودِ اهمیتِ نویسنده: در ضمن، آقای کریچلی قلم طنز و عالی‌ای داره و چنین شخصی صلاحیت این رو داره که در مورد طنز کتاب بنویسه. یه کتاب داره «در باب ظنز/On Humour»  که در اولویت‌های مطالعه است.

نمره‌دهی: اگه می‌خواستم با بدی‌ها از کتاب نمره کم کنم، به حدود 3 می‌رسیدم ولی از اونجایی که با خوبی‌ها به کتاب نمره اضافه کردم به 4 رسیدم و همین رو گذاشتم. چند فصلی داشت که اصلا نخوندم و از روشون پریدم.
        

46

محاوره ای در هویت شخصی و جاودانگی
          - میلر: دِیو،  دیگر دیر شده است؛
محاوره/دیالوگ قالبی فلسفی است؛ شاید اصلا قالبِ فلسفه است.

0- مسئلۀ هویت و شخصیت از مسائل اساسیِ فلسفه است. همین که من کیستم؟ اونی که دیروز بهش می‌گفتم «من» آیا امروز هم همان است؟ پیوستگیِ این «من» یعنی چه؟ و کلی سوال بغرنج دیگه.
این محاوره و دیالوگ نیز به این موضوع اختصاص دارد. به بیانی، این‌جا مقالۀ فلسفی داریم که با میزان‌سنِ گفت‌وگو بین سه شخصیت تلاش می‌کند به تنقیح و بررسی این  مسئلۀ هویت بپردازد. یکی از شخصیت‌ها [وایروب] درحال مرگ است و از دوستانش می‌خواهد توجیه‌اش کنند که پس از مرگ خواهد ماند، یعنی این منی که هست بماند و جاودانگی را برایش شرح بدهند.

1- شفافیت استدلال‌های کتاب و چندصدایی بودن (یک فرد باورمندِ مسیحی، یک شکاکِ استاد دانشگاه و یک دانشجوی همان استاد) باعث می‌شود با متنی عالی برای آشنایی با مباحثۀ فلسفی آشنا باشیم. برای همین است که این متن به عنوان متن آموزشی در ابتدای راه در دانشگاه‌ها مورد استفاده است. البته باید قدم‌رو با کتاب پیش رفت و نباید مانند من با سرعت کتاب را خواند؛ باید با چند نفر خواند کتاب را، یک نفر راهور باشد و قدم به قدم همانطور که شخصیت‌ها در کتاب بحث می‌کنند به دیالوگ با هم سعی کنیم دیالوگ کنیم تا کتاب را بفهمیم.

2- بیشترین چیزی که از کتاب برداشتم، همین بازگشت به فرم و قالبِ دیالوگ در نگارش فلسفی بود. اصلا همین مورد که مدیوم و فرم ارائۀ متن فلسفی چیست بسیار می‌تواند مهم باشد. اولین بار با تاکید دکتر معینی علمداری و اشاره‌ای که کارهای اریک هولاک داشت اهمیت فرمِ فلسفه‌ورزی برایم جذاب شد. خیلی ساده در رُست‌گاه و آغاز فلسفه، سقراط دیالوگِ شفاهی داشت، پس از آن افلاطون دیالوگ را مکتوب کرد و ارسطو فلسفه را به بندِ جوهر درآورد و دیگر محاوره و دیالوگ را رها کرد، استدلال‌ورزیِ دیالوگ‌پایه را رها کرد. یعنی از دیالوگِ شفاهی رسیدیم به دیالوگِ مکتوب و پس از آن دیالوگ  رها شد. 
این کتاب که به صورت محاوره نوشته شده است یادآور این سنتِ تاریخی در فلسفه است (البته در همان حوالیِ عصر روشنگری حتی آثار  برخی فیزیک‌دان‌ها به صورت دیالوگ نگارش می‌شده است، یعنی لزوما اینگونه نبوده است که کلا محاوره از دایره خارج شود، بلکه صحبت از روندِ کلیِ نگارشِ علمی و اندیشگی است). رضا داوری اردکانی نیز در «فلسفه، سیاست و خشونت» همین قالبِ دیالوگ را پیش گرفته است (هنوز این اثر را نخوانده ام) ولی به صورت کلی همین قالب، تاثیری جدی روی محتوای بحث دارد؛ یعنی شاید بتوان ادعا کرد که فرم خنثی نیست.
خیلی ساده، همین که برای نگارش یه دیالوگ خوب باید به چند صدایی توجه کرد باعث می‌شود سخت باشد که محاوره‌ای نوشته شود که در آن به سان دادگاه مردمانی مجرم و نادان به بند کشیده شود، بلکه محاوره به ذات خود اشخاصی هم کف و اندازه (Peer) را به مقابل هم قرار می‌دهد تا به یک مسئلۀ واحد بپردازند. البته همین تشخیص که «آیا واقعا در مورد یک مسئلۀ واحد دیالوگ می‌کنیم»، خود مسئله‌ای اساسی است. البته این مورد که در محاوره و دیالوگ باید چندصدایی داشته باشیم و این چندصدایی جلوی جزمِ فلسفی را می‌گیرد بدین معنا نیست که در اثر صدای غالب نداشته باشیم، اما این صدای غالب در این قالبِ فسفه‌ورزی همواره هماوردهایی برای خود متصور می‌داند و بدین علت است که کرنش عاقلانه‌ترین تصمیم ممکن در این شرایط است.
علاوه بر اریک هولاک (1957)، اشتاینر در The tyrant's writ(1994) به همین مسئلۀ اهمیت مدیوم در فلسفه‌پردازی پرداخته است.
البته باید توجه داشت، منظور از دیالوگ در اینجا، واقعا همین دیالوگ به معنای تبادل جمله میان دو یا چند نفر است و نه دیالوگ به معنای استعاری کلمه. یعنی منظور بینامتنیت و این مورد نیست که همواره افراد و متون مختلف در صحبتِ صریح یا ضمنی با یکدیگرند، بلکه دقیقا منظور همان دیالوگی است که در ادبیات و نمایش سراغش را داریم.

3- اصلا همین مسئلۀ دیالوگ شاید توجیهی قوی باشد برای اینکه فیلسوف جماعت رو دعوت کنیم به جهان هنر و خواندن متون هنری و مشخصا نمایشنامه.

4- در مجموع کتاب بسیار خوبی بود و اگر مسئلۀ کتاب مسئلۀ شماست و دوست دارید متنی بخوانید که برایتان چالش‌برانگیز باشد و شما را به فکر و فلسفه‌ورزی اجبار کند، بسیار انتخاب خوبی خواهد بود.
ترجمۀ کاوه لاجوردی هم قند و نبات است. اصلا واقعا روان و درست و دقیق بود. البته باید متن رو تطبیقی با متن اصلی مقایسه کرد که داوری نهایی رو انجام داد (داوریِ ترجمۀ فلسفی هم کار هر بی‌سروپایی مثلِ متن نیست) ولی همین متنِ تمیز فارسی که روبروی من بود بسیار عالی بود. کلا دقت لاجوردی در ترجمه زبانزد است.

در آخر محاروه، وایروب (استاد دانشگاه) که دنبال تسکینی بود که آیا «من» خواهم ماند و پس از مرگ منی وجود خواهد داشت یا نه، با جهانی شکاکیت و پرسش، رفت.
- میلر: دِیو،  دیگر دیر شده است [وایروب رفت].
        

28

کتابفروشی موریساکی
          من عاشق کتابم ، کتاب ها رو دوست دارم. از دیدنشون لذت میبرم ، از ورق زدنشون " حال " میکنم.  یکی از لذت های بزرگ زندگیم گردش بین کتاب ها و دست گرفتنشونه.  این عشق به کتاب از بچگی با من بوده و هست. 
شاید هیچ چیزی به اندازه کتاب و همراهی با کتاب به من لذت نمیده. 
یکی از آرزوهام داشتن یک کتاب فروشی بزرگه که بتونم با کتاب ها و افرادی که عاشق کتاب هان ارتباط داشته باشم. 
بشینم یه گوشه کتاب فروشی خودم ، قهوه بخورم و کتاب بخونم . هر از گاهی مشتری ای بیاد و باهم درباره کتاب هایی که خوندیم گپ بزنیم.
جلسات نقد کتاب داشته باشیم و...
آرزو بر جوانان عیب نیست مگه نه؟ 
همین عشق به کتاب ، باعث شده که ناخودآگاه جذب کتاب هایی بشم که درباره خود کتاب و کتاب فروشی یا کتاب خوندنه. تقریبا هر اثری که این تیتر رو داشته باشه رو با اشتیاق میخونم و لذت میبرم. 
کار در کتابفروشی بعد از کارگردانی و بازیگری قطعا سومین شغل محبوب من در جهانه و واقعا خوش به حال کسانی که کتابفروشی دارن و البته دغدغه مالی آنچنانی ای هم ندارن ، چون اگر قرار باشه از فروش کتاب، امرار معاش بکنیم کلاهت پسِ پس معرکه ست.

کتابفروشی موریساکی رو فقط به خاطر همین تیتر کتابفروشی انتخاب کردم بخونم. کتابی از ادبیات ژاپن ...

قبلا کتاب بسیار زیبای " خاطرات کتاب فروش " از جلال برجس رو خونده بودم که بسیار عالی و خوب بود که اون هم از ادبیات عرب بود. 
نسبت به اون کتاب ، کتاب فروشی موریساکی ، خیلی جذاب نیست. 
داستان خیلی ساده ست و چیز خاصی نداره برعکس کتاب " خاطرات کتاب فروش " که قصه واقعا جذاب بود. 

ایرادی که این کتاب از نظر من داره،  اتکای صد در صدی به ادبیات ژاپنه.  شما اگر ادبیات و نویسنده های ادبیات ژاپن رو نشناسید ، تقریبا ارتباط و حسی که نویسنده از کتاب ها و قصه هاشون تعریف میکنه رو دریافت نمی کنید. 
برعکس کتاب خاطرات کتاب فروش که ۷۰ درصد مثال هاش از هوگو و دوما و تالستوی و داستایفسکی بود و گریزی هم به ادبیات عرب که برای ما نا آشناست زده بود . 
در کل لذتی که دنبالش بودم رو توی این کتاب پیدا نکردم. حس کتابفروشی و عشق کتاب بهم دست نداد. خصوصا اینکه کاراکتر اصلی اصلا عاشق کتاب نیست . 
اگر اسم این کتاب میشد " بقالی موریساکی " احتمالا هیچ تغییری برایِ منِ ایرانی نداشت. 

این پنجمین کتابی بود کت از طریق فیدیبو خوندم ، گرچه حس کتاب کاغذی یک چیز دیگه ست اما با این وضعیت کتاب و قیمت هاش ، چاره ای نیست.

الان کتاب هم طوری شده که هرکی داره،  از قبل داره ...
        

22

گلوگاه

9

پسر، موش کور، روباه و اسب

60

تانگوی شیطان
ما هم می‌رقصیم؟!

"لاسلو کراسناهورکایی" به وسیله‌ی شهرکی متروکه و شخصیت‌هایی که هر کدام نماد دسته‌ای از تفکر انسان‌ها هستند جهان را در "تانگوی‌ شیطان" با همه‌ی سردی، بی‌روحی و پوچی‌اش رسم می‌کند.

انسان‌هایی که در روزمرگی خود غوطه می‌خورند و منتظر ناجی‌ نجات‌بخش‌اند و آن کسی نیست جز جاسوسی که با حرف‌های زیبا مسیر بهشت را به آن‌ها نشان می‌دهد و در طول داستان بارها به خود می‌آیند که بر اساس کدام اعتماد و فکر راه به این مسیر گذاشته‌اند؟ اما چون خسته‌تر از آن‌اند که برای خودشان کاری کنند پیرو منجی خیالی‌شان می‌مانند تا سرمایه‌هایشان را با خواست خودشان از آن ها بگیرد و نادانسته در شهرهای مختلف پراکنده‌شان کند و از آن‌ها جاسوس‌هایی خوب بسازد.
مرگِ "اشتی" تنها کودک شهر، نشانه‌ی آخرین معصومیت و پاکی است که به دلیل بی‌توجهی و طردشدگی از بین رفت و پس از آن در باطن فرقی میان هیچکس با دیگری نبود، زنی مومن با انجیلِ در دست و زنی که در فکر معشوقه‌اش سپری می‌کرد در کنار هم و باهم در یک جاده قدم برداشتند.

"تانگوی شیطان" یک قصه نیست که منتظر پایان ماجرای آدم‌های آن بود، بلکه نویسنده با جملات طولانی و خواب‌گونه در حال رسم وضعیت جهان و حالِ حاضر ماست.
در نهایت خواندن کتاب ( و سپس دیدن فیلم آن با نام اصلی Sátántangó ) را با پیش‌زمینه‌ی قبلی توصیه می‌کنم تا بتوان آن را درک و دریافت کرد و میان جهان واقعی و جهان ساخته‌ی "کراسناهورکایی" ببینیم آیا ما هم در این تانگو رقصیده‌ایم یا واقعا قدم در راه سعادت گذاشته‌ایم؟
          ما هم می‌رقصیم؟!

"لاسلو کراسناهورکایی" به وسیله‌ی شهرکی متروکه و شخصیت‌هایی که هر کدام نماد دسته‌ای از تفکر انسان‌ها هستند جهان را در "تانگوی‌ شیطان" با همه‌ی سردی، بی‌روحی و پوچی‌اش رسم می‌کند.

انسان‌هایی که در روزمرگی خود غوطه می‌خورند و منتظر ناجی‌ نجات‌بخش‌اند و آن کسی نیست جز جاسوسی که با حرف‌های زیبا مسیر بهشت را به آن‌ها نشان می‌دهد و در طول داستان بارها به خود می‌آیند که بر اساس کدام اعتماد و فکر راه به این مسیر گذاشته‌اند؟ اما چون خسته‌تر از آن‌اند که برای خودشان کاری کنند پیرو منجی خیالی‌شان می‌مانند تا سرمایه‌هایشان را با خواست خودشان از آن ها بگیرد و نادانسته در شهرهای مختلف پراکنده‌شان کند و از آن‌ها جاسوس‌هایی خوب بسازد.
مرگِ "اشتی" تنها کودک شهر، نشانه‌ی آخرین معصومیت و پاکی است که به دلیل بی‌توجهی و طردشدگی از بین رفت و پس از آن در باطن فرقی میان هیچکس با دیگری نبود، زنی مومن با انجیلِ در دست و زنی که در فکر معشوقه‌اش سپری می‌کرد در کنار هم و باهم در یک جاده قدم برداشتند.

"تانگوی شیطان" یک قصه نیست که منتظر پایان ماجرای آدم‌های آن بود، بلکه نویسنده با جملات طولانی و خواب‌گونه در حال رسم وضعیت جهان و حالِ حاضر ماست.
در نهایت خواندن کتاب ( و سپس دیدن فیلم آن با نام اصلی Sátántangó ) را با پیش‌زمینه‌ی قبلی توصیه می‌کنم تا بتوان آن را درک و دریافت کرد و میان جهان واقعی و جهان ساخته‌ی "کراسناهورکایی" ببینیم آیا ما هم در این تانگو رقصیده‌ایم یا واقعا قدم در راه سعادت گذاشته‌ایم؟
        

55