saberi

saberi

@Marziyeh_saberi

2 دنبال شده

2 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ننوشته است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

saberi پسندید.
          یادداشتی که این پایین می خونید شرح حالی از حال و روز من در حین خوندن بانوی سایه هاست:)

کتابخانه ی کوچکم را زیر و رو می کنم و به دنبال کتابی می گردم که بعد از وسپرتین بخوانم. همان طور که زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کنم، چشمم به بانوی سایه ها می افتد. کتابی با طرح جلدی که همیشه جزو طرح جلد های محبوبم بوده. تاریک، مرموز و زیبا. 
و بانوی سایه ها می شود انتخاب بعدی ام. با خوشحالی در دستم می گیرمش، کنار بخاری می نشینم و پتو رو روی پاهای همیشه یخم می اندازم و شروع می کنم به خواندن.
اولین جمله ی کتاب را می خوانم و ناخودآگاه نیشم باز می شود و میزنم زیر خنده.دوباره اولین جمله ی کتاب را با صدای بلند می خوانم:« خوزه نیلسون دوس لاینوس وقتی کشته شد داشت شوره های سرش را می تکاند.»
صدای برادرم که کمی آن طرف تر نشسته و دارد انار میوه ی محبوب این روزهایش را می خورد به گوش می رسد:« عییی این دیگه چه کار کثیفیه، واقعا کتابه با همچین چیزی شروع شده؟»
برای اینکه کفرش را در بیاورم دو یا سه بار دیگر هم این جمله را می‌خوانم و تماشای واکنشش سرگرمم می کند.بعد سرم را با بی تفاوتی تکان می دهم و جمله های بعدی را می خوانم. دارن همیشه جزو نویسنده های محبوبم بوده. نویسنده ی محبوب دوران نوجوانیم. همیشه او را در قامت دوستی می دیدم که در کنارم نشسته و با شُسته رُفته ترین جمله ها داستان هایش را برایم تعریف کرده نه نویسنده ای مشهور در ژانر وحشت. 
دلم می خواهد باز هم به او اعتماد کنم و اجازه بدهم مانند دوران نوجوانی در کنارم بنشیند و داستانش را برایم بگوید.
صفحه های بانوی سایه ها ورق به ورق می گذرند و فصل ها می آیند و می روند. دارن در بانوی سایه ها فضای متفاوتی خلق کرده، عشق را به تصویر کشیده و شخصیت اصلی اش برخلاف دیگر کتاب هایش نوجوانی سرکش و کله شق نیست که با کارهایش گند میزند به زندگی که تا به حال داشته و همین باعث عوض شدن مسیر زندگی اش می شود.
اد نویسنده ای میانسال، پخته و آسیب دیده ای است که گذشته ای مبهم دارد و شش روح عجیب و مرموز دنبالش می کنند.
جوری که دارن فضای لندن (به قول خودش مه شهر بزرگ) و زندگی و دغدغه های روزمره ی یک نویسنده را توصیف می کند دوست دارم‌. عشقی که دارن به تصویر می کشد کلیشه و اعصاب خردکن نیست، زیبا و رازآلود است. مثل هوای مه گرفته و بارانی لندن. 
کمی که داستان پیش می رود به این نتیجه می رسم که شاید خبری از عناصر ماوراءطبیعی و روح های خبیث نباشد و بیشتر باید شاهد یک داستان هیجان انگیز عاشقانه معمایی جنایی باشم. کمی ناامید می شوم اما دلسرد نه‌.
بیشتر می خوانم و بیشتر جذب داستان می شوم خوبی دارن این است که در بانوی سایه ها همانند سایر آثارش یک راست می رود سر اصل مطلب. حوصله ی مخاطب را با توصیف های پیچیده و اتفاقات غیرمهم سر نمی برد.
نیمه دوم داستان ضرباهنگ تند تری به خود می گیرد، نفس عمیقی می کشم کتاب را می بندم، تند از پله ها بالا می روم در اتاقم را محکم باز می کنم و به خواهرم که قبل از من کتاب را خوانده، می گویم :« می‌دونی چرا آندیانا با اد رابطه نداره؟» سرش را از روی کتاب ریاضی اش بالا می آورد و می گوید:« چرا؟» 
:«معلومه. به خاطر اینکه آندیانا یا دو جنسه س یا ایدز داره به احتمال زیاد.»
نگاهم می کند و کمی بعد قاه قاه می زند زیر خنده:« واییی.وایییی.» مسخره ام می کند و ادامه می‌دهد:« این ایده تو برو به دارن بگو شاید تو کتاب های بعدی اش استفاده کرد.»😂
زیر لب بیشعوری می گویم، پایین می روم و ادامه ی کتاب را می خوانم.
:«اههه.اینطوری نمیشه.» بافت موهایم را باز می کنم و آن ها را به حالت گوجه ای بالای سرم می بندم تا بتوانم بهتر فکر کنم. بهتر فرضیه بسازم و شاید هم بتوانم روند داستان را حدس بزنم.
به یاد نمی آورم چندبار دیگر پیش خواهرم رفتم و تئوری های دیوانه وارم را برایش گفتم و او چند بار با آن لبخند های حرص درآرش گفت:« من هیچی بهت نمی گم خودت باید بخونی.»
زمین گذاشتن بانوی سایه ها غیر ممکن است مخصوصا در یک سوم انتهای کتاب. دست هایم جلد کتاب را می فشارد، ضربان قلبم بالا رفته و قطره های عرق روی پیشانی ام ظاهر شده اند. دیگر نمی توانم ساکن سرجایم بنشینم با هر صفحه که می خوانم یا طول اتاق را راه می روم یا روی شکمم می خوابم یا بالشم را در بغل می گیرم و منتظرم این جنون وحشتناک پایان یابد.
به صفحات انتهای کتاب می رسم. کتاب که تمام می شود من و مغز بیچاره ام در پوکرفیس ترین حالت ممکنیم.😐
دستم را روی شقیقه هایم فشار می دهم:« آخ، سرم، چرا اینجوری تموم شد اخه؟» شوکی که به مغزم وارد شده قابل هضم نیست. حالم گرفته بود و بانوی سایه ها بیشتر حالم را گرفت.
پیش خواهرم می روم. این دفعه سرش را کرده توی آن کتاب زیست لعنتی اش. می گویم:« عاقا چرا اینجوری بود، چرا اینجوری تموم شد؟ وای حالم چرا اینقدر گرفته س!»
سرش را بدون آن که بالا بیاورد می گوید:« حقت بود، یادته اون روز می خواستم یه کتاب حال خوب کن بعد امتحانم بخونم بانوی سایه ها رو معرفی کردی و من بعدش کلی حالم گرفته بود و نتونستم تا چند روز کتاب بخونم؟ حالا می تونی با کارمای عزیزت روبه رو بشی زیبا.» 
برای اینکه کم نیاورم می گویم:« اصلا خیلیم خوب بود و من الان کلی هم حالم خوبه و همه چی عین این انیمیشن پرنسسی ها اکلیلیه.»
گوشه ی اتاق نگاهم کشیده می شود به کتابخانه فسقلیم. به سمتش می روم و به خواهرم می گویم:« به نظرت چی بعدش بخونم که بشوره ببره؟ اژدهای لایق خوبی چطوره؟.»
می گوید:« نههه جولیوس عزیزمو( شخصیت اصلی کتاب) رو بذار وقتی حالت خوبه بخون.»
باز هم به کتابخانه ام نگاه می کنم، کتاب ها را از نظر می گذارنم و سرانجام کتاب بعدی را انتخاب می کنم و این چرخه ادامه می یابد.:)

        

82

saberi پسندید.
          در انتظار یک زندگی طبیعی داستان دختری به نام ادی ست که به تازگی ناپدری و مادرش از یکدیگر جدا شده اند و او مجبور به ترک ناپدری و خواهرانش و زندگی با مادرش، مومرز شده است. مومرز زن عجیبی است. ‌یک روز همانند مادری مهربان غذا می پزد با ادی وقت می گذراند و روز دیگر قابلمه های خالی و یک دنیا تنهایی نصیب ادی می شود.
 قبل از خواندن کتاب فکر می کردم مگر یک زندگی طبیعی چه دارد که ادی آن را آرزو می کند؟ جواب این پرسش را بعد از ظهری یافتم که کتاب «در انتظار یک زندگی طبیعی » در دست ، وقتی از شدت خستگی روی نیمکت پارک نشسته بودم خواهرم با یک بسته بیسکویت و چای کنارم نشست و آن ها را به من داد، فهمیدم این همان زندگی طبیعی است که ادی انتظارش را می کشید و می گفت:«طبیعی یعنی اینکه بتونی روی یه چیزایی حساب کنی، چیزای خوب. همه رو کنار هم داشته باشی، فقط برای اینکه باید اینطور باشه.»
ادی برای داشتن یک زندگی طبیعی دو راه بیشتر نداشت : یا باید به دنبال یک زندگی طبیعی می گشت یا خود تلاش می کرد یک زندگی طبیعی برای خود بسازد و ادی راه دوم را انتخاب کرد. او به من نشان داد که می توان در سختی ترین شرایط زندگی مهربان و بامزه  بود، دوست هایی همچون الیوت و سولا پیدا کرد، با مشکلات مبارزه کرد و  یک زندگی طبیعی ساخت. اینکه در پیچ و خم پیاپی جاده ی زندگی ممکن است پس از پیج و خم بعدی جاده ی همواری باشد. 
کتاب در انتظار یک زندگی طبیعی نثر روان و فصل های کوتاهی دارد و در آن از توصیفات طولانی و شخصیت پردازی های پیچیده و پایان غافلگیر کننده خبری نیست و تا دلتان بخواهد معمولی است. اما این معمولی و قابل لمس بودن آن است که باعث ارتباط بیشتر من با کتاب در انتظار یک زندگی طبیعی شد. کتابی که ممکن است قلب را فشرده کند و اشک را به چشم آورد.
به هر حال، در انتظار یک زندگی طبیعی کتابی است که می تواند انتخاب خوبی برای خواندن کتاب در یک روز بارانی ، همراه با یک لیوان چای و بیسکویت باشد.

پ.ن: دلیل اینکه من توی بهخوان بهش امتیاز ۲ دادم برای این بود که این کتاب از نمونه های مشابه خودش مثل: شگفتی، آسمان سرخ در سپیده دم، یک تکه زمین کوچک ، ماهی بالای درخت و .... ضعیف  تر بود. هم از لحاظ شخصیت پردازی، هم از لحاظ روند داستان و پایان بندی و..... بنابراین ۲ واقعا امتیاز معقولانه ای به این کتابه.😊


        

55

saberi پسندید.
          و سرانجام تمام شد آنچه که باید تمام می شد.💔جمهوری اژدها اگه از جنگ تریاک بالاتر نباشه از اون هم پایین تر نیست. کتاب اول بیشتر پایه ای برای شخصیت پردازی و دنیاپردازی و توصیف و توضیح جنگ ها محسوب می‌شد ، اما جلد دوم بیشتر حالت سیاسی و جنگی داشت که کوانگ به خوبی از پس توضیح و تشریح و توصیف اون براومده و نکات قابل تامل زیادی رو در قالب داستان به ما می‌گفت به طوری که حس میکنم بیشتر این مجموعه یه مجموعه رئال هست تا یک مجموعه فانتزی، چرا که عناصر فانتزی اون نقش کمرنگ تری در حوادث و اتفاقات داستان ایفا می کردن انگار یه جورایی نیروی محرک جانبی بودن و حس میکنم مجموعه جنگ تریاک کوانگ از حوادث و اتفاقاتی که واقعا رخ دادن وام گرفته و بیشتر اتفاقات داستان واقعین. به طور مثال کتاب رو که بخونید متوجه میشین که مردم هسپریا خصوصیات و اخلاق اروپایی ها رو دارن ، موگنی ها ژاپنی ان و مردم نیکان چینی. ضرباهنگ اتفاقات ، نبردها و چینش پلات ها در هر دو کتاب بالاست و توانایی کوانگ در انتقال احساسات قابل تحسینه.اونقدر عالی که وقتی خودتون رو جای هر کدوم از شخصیت ها بذارید حال و هوا و رفتارهاشون رو درک میکنید و بهشون حق میدید. شخصیت ها متمایز هستند، از لحن صحبت کردن بگیر تا تمایلات درونی ، احساسات، تصمیمات و....( مثلا نحوه ی حرف زدن، فکر کردن، رعایت آداب و رسوم ، قوانین و... فنگ رونین که یه یتیم جنگ زده ست  با یین نینجا که یه اشراف زاده ست زمین تا آسمون فرق می‌کنه. شاید بگین خب این که واضحه باید متفاوت باشن. ولی من کتاب های زیادی رو دیدم که آدم های متفاوت که در شرایط متفاوتی بودن خیلی شبیه هم رفتار می کنن و حرف میزن و...به خاطر همینم توجه کوانگ به این ظریف کاری ها رو تحسین میکنم.) و در پایان کتاب نویسندن با دادن یه شوک‌ و پلات تویستی بس خفن شما رو وادار به خوندن جلد سوم می‌کنه(جلد سوم هنوز ترجمه نشده و گرنه امشب جلد سه رو شروع می کردم:((((. )
ترجمه رو دوست داشتم خیلی روون و گیرا بود و سانسوری هم نداشت:)))
یه نکته هم بگم و اون اینه که اگه کتاب های فانتزی رو دوست دارید که رومنس داشته باشن بهتره که این کتاب رو نخونین چون میزان رومنس و حوادث عاشقانه و این حرفا به قدری توی این کتاب پایینه که حتی قابل صرف نظر کردن هم هست.
در کل من با وجود شوک ها ، درد و رنج و گریه و...  که این کتاب بهم وارد کرد بازم دوستش دارم و عاشقش شدم و از خوندنش لذت بردم.
امیدوارم شما هم اگه این کتاب رو دارین یا یه روزی خوندین خوش بخونین و لذت ببرین:)))
        

41

saberi پسندید.

72

saberi پسندید.
          برای هانسن کریستین اندرسن که برای اولین بار مرا با پریان آشنا کرد و عاشقان سرزمین های جادویی.
همون طور که می دونید این مجموعه حسابی ترند شده، از فضای بوکستاگرام و بوک تاک گرفته تا فن آرت های جالب و جذاب توی پینترست که ممکنه هرکسی رو وسوسه و کنجکاو کنه تا با وجود قیمت بالای مجموعه بخردش و بخونه.( خوشبختانه این مجموعه رو دوستم داشت و من رایگان ازش قرض گرفتم تا بخونم.😆) حالا بریم ببینمم آیا اون قدر ها هم میگن قشنگه یا نه؟
ببینید ابتدای کتاب برای من دو اتفاق شوکه کننده افتاد.۱. اتفاقی که در بستر اون ادامه ی داستان شکل می گیره.۲. اینکه داستان به جای دنیای پریان تو دنیای انسان ها اتفاق می افته( من قبل از خوندن کتاب فکر می کردم  پادشاه پریان تو یه دنیای کاملا غیرواقعی و فانتزی اتفاق می افته ولی اینجوری نبود بر طبق گفته های کتاب، دنیای پریان در همین دنیای خودمون هست فقط مثلا چون ما چشم بصیرت نداریم یا اونا با جادو خودشون رو مخفی کردن نمی تونیم ببینیمشون. و پری ها در دنیای ما هم هستن و یه جورایی میرن و میان.)
بعد از ابتدای کتاب داستان روند آرومی رو پیش می گیره و تمرکز اصلی اون حول محور دنیاپردازی و شخصیت پردازی جود( شخصیت اصلی) شکل می گیره. دنیاپردازی کتاب ساده است و ساده هم نوشته شده(انگار نویسنده پرت تون می‌کنه توی کتاب های هانسن کریستین اندرسن که توی بچگی می خوندیم و تنها تفاوتی که ایجاد کرده بود این بود که پری ها در این داستان ظالم، حقه باز ، نژاد پرست و یه مشت عوضین).اینکه در این جلد شخصیت های فرعی نقش کمتری داشتن و فقط شخصیت اصلی نقش محوری داشت کمی اذیتم کرد. مورد دیگه ای که اذیتم کرد نقش فرعی کاردن (شخصیت اصلی مرد) در جلد اول بود و شخصیت پردازیش واقعا جای کار بیشتری داشت.(ببینید کاردن در جلد اول شروره اما نقش پررنگی نداره و حس شرور بودن این کاراکتر به من القا نمی شد.) تنها چیزی که من از شخصیت پردازی دوست داشتم و واسم جالب بود رابطه بین مدوک(ناپدری جود) و جود بود. کتاب رو که خوندین متوجه میشین من اگه بخوام بازش کنم اسپویل میشه.
مورد بعدی اینه که یه سری از اتفاقات داستان جای کار بیشتری داشتند. برای مثال:« عمده چالش جود در ابتدای کتاب اینه که کاردن نمی‌خواد اون در مسابقه ای که برای شوالیه شدن برگزار میشه شرکت کنه. برای همین دائما اون رو به هر نحوی که بتونه اذیت می‌کنه و آزار میده. من به شخصه منتظر این مسابقه ی مهم بودم و وقتی به اون قسمت رسید چی شد ؟ هیچی نویسنده تو یه صفحه جمعش کرد:(((( و در عوض یه سری دیگه از اتفاقات بی اهمیت رو کش داد و کش داد.
قسمت جالب کتاب برای من از هشتاد، نود صفحه انتهایی شروع می شد جایی که به نظرم داستان واقعی از اونجاست. خود من نتونستم بخش انتهای کتاب رو زمین بذارم و یه نفس خوندمش و در نهایت هم در جایی تموم شد که بلافاصله بعد از اون جلد دو رو شروع کردم.
یه نکته هم در مورد رومنس بگم. جلد اول رومنس چندانی نداشت. فقط یه رابطه ی احمقانه بین جود و یه یاروی دیگه ای که اسمشو نمیارم اسپویل نشه شکل گرفت که اونم نویسنده خیلی سرسری و سهل الشُلَکی😅 بهش پرداخته بود.
در کل به نظرم جلد اول این مجموعه یه کتاب متوسط کمی رو به پایینه که ممکنه با همه ی عیب و ایراد هایی که داره دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین( مثل همه ی کسانی که خوندن و دوستش داشتن.)
اما اگه سخت گیر هستید و توقع بهترین ها رو دارید و دنبال یه فانتزی والا می گردید رک بگم این کتاب برای شما نیست🥺✨( به جاش می تونید برید جنگ تریاک بخونید😄.)
ببخشید زیاده گویی کردم.( به خاطر ترند بودن این مجموعه و بالا بودن قیمتش، گفتم هر چی به نظرم می رسه رو بگم که اگه کسی خواست بخره با دید باز بخره. یه عالمه پول نده بعد بخونه ببینه که اون چیزی که میخواست نبود.)
پ.ن: هر سوال دیگه ای راجبش داشتین تو کامنت ازم بپرسین خوشحال میشم کمکتون کنم.
        

63

saberi پسندید.
          بالاخره جلد دوم پادشاه پریان با تمام فراز و فرودها به پایان رسید. این جلد شروع نسبتاً هیجان انگیزی داشت. اوایل داستان با تلاش جود برای نگه داشتن قدرتی که بدست آورده ، سلطه بر دربار پریان و مدیریت رابطه ی پیچیده خودش با کاردن آغاز شد.و خب من از همون اول فهمیدم که قلم نویسنده نسبت به جلد اول خیلی بهتر شده و چیزهایی برای رو کردن داره. پیشرفت در روند و هیجان انگیز کردن داستان، تلاش برای شخصیت پردازی هر چه بهتر کاردن،فضا سازی قابل قبول، شکل گیری رومنس منطقی و معقول بین شخصیت های اصلی( جود و کاردن ) در کنار یک پایان نفس گیر از جمله نکاتی بودن که خیلی توی جلد دوم به چشم می اومدن به طوری که کتاب رو از همون ابتدا تا انتها با علاقه و اشتیاق خوندم و ذره ای هم دچار اسلامپ نشدم. حالا شاید براتون این سوال به وجود بیاد که اگه دوستش داشتی پس اون یک و نیم امتیاز رو چرا کم کردی؟
⛔⚠️هشدار: دلیل هایی که واسش میارم ممکنه حاوی مقدار کمی اسپویل باشه!
🔴شخصیت پردازی، شخصیت پردازی و بازم شخصیت پردازی(مخصوصا شخصیت های فرعی): درسته که نویسنده توی جلد دوم تلاش کرده بود حفره های موجود در شخصیت ها رو پر کنه و پیشرفت هم داشته ولی الزاما این پیشرفت به معنای خوب بودن و عالی بودن شخصیت پردازی نیست. برای مثال: شخصیت بالکین که کتاب سعی داره اون رو یه فرد ظالم، باهوش و طماع نسبت قدرت نشون بده با این حال با خوندن کتاب تنها حسی که این شخصیت به من القا می کرد حماقتش بود و نه چیز دیگه ای.همچین چیزی رو میشه در شخصیت پردازی لوک، ترین و ...هم دید. با هیچ کدوم از این شخصیت ها نشد ارتباط بگیرم و بفهمم شون! انگار شخصیت های واقعی و تاثیر گذار نبودن یه جورایی بهم حس بازیگرهایی رو می دادن که  پول گرفتن این نقش ها رو بازی کنن و برن :(( کینه ی لوک، خیانت ترین خیلی مصنوعی بود برام.
🔴 آقا من هنوز با دنیاپردازی این کتاب مشکل دارم!! بالاخره دنیای پریان قسمتی از جهان ماست یا کلا تو یه دنیای دیگه ست ؟ نقش موجودات و دربارهای مختلف این جهان چیه؟ بر اساس چه فعل و انفعالاتی کار میکنه؟ چرا من درست نفهمیدم نحوه ی ارتباط و پیوند کاردن با جهان پریان به عنوان شاه چیه؟ و از این دست سوالات که موقع خوندن کتاب باهاشون دست و پنجه نرم می کردم.
🔴 بی توجهی و تند و سرسری رد شدن از یه سری اتفاقات مهم. توی موارد بالا  گفتم که روند داستان کمی تنده و این باعث میشه آدم خیلی زود بخواد کتاب رو تموم کنه ولی همین باعث شده به یه سری از اتفاقات بی توجهی بشه.مثل: جشن بالماسکه انتهای کتاب و گروگان گرفته شدن جود توسط اورلاق. خیلی سریع شروع و سریع تر تموم شدن:(((((

📣پ.ن: با وجود همه ی نقاط قوت و ضعف باید بگم مجموعه پادشاه پریان همچنان متوسط واسم ولی من از خوندم جلد دوم لذت بردم و دوستش داشتم به عنوان یه کتاب فانتزی خوب و سافت که بعد از  جنگ تریاک خوندن واسم لازم بود.😅
        

35

saberi پسندید.
          برای همه ی کسانی که ظاهری آرام و باطنی آشفته ، رازآلود و مبهم دارند ، بی آن که بدانند چرا؟
۱.کتاب خانه پوشالی شروع و روند آرومی داره که مثل یه لایه مه صبحگاهی رازی رو از دید ما مخفی می‌کنه.( بهترین توصیفی که الان از این کتاب به ذهنم می رسه😅) و این راز مبهم آغاز،  ادامه و پایان داستان رو در برمی گیره و بهتر بگم شالوده ی اصلی داستانه. چیزی که داستان حول محور اون شکل می گیره و اون چیزی نیست جز معمای خواهران هالو!
۲.در طول داستان ما با اخلاق، عادات ، علایق ، سبک زندگی خواهران هالو آشنا می شیم به همین خاطر روند داستان کمی کند میشه. شخصیت پردازی به نسبت خودش خوبه حالا چرا؟ مثال: مثلا آیریس هالو (شخصیت اصلی) کاراکتر وابسته ای داره و تمام شخصیتش حول محور دو خواهر بزرگ ترش تعریف شده، انگار که سایه ای از اون هاست و این به خوبی در کتاب منعکس شده اون جایی که داستان رو از زبان آیریس می خونی ولی حس می‌کنی شاید یه دانای کل داره داستان رو روایت میکنه و نشون میده انگار که این دختر چیزی نیست جز سایه ای از دو خواهر بزرگترش. تنها نکته ای که دوست دارم بگم اینه: ای کاش داستان از زبان یه راوی( شخصیت اصلی داستان: آیریس هالو) گفته نمی شد و چند راوی داشت، اینطوری بهتر می شد با زوایای مختلف داستان ارتباط گرفت.
۳.هیجان و اتفاقات ترسناک داستان( که از نظر من اصلا ترسناک نبود!) مثل نقاط عطفی هستن که در یک داستان با روند آروم ایجاد شدن تا خواننده بتونه با رغبت ادامه ی داستان رو بخونه.
۴.در عوض تعلیق خوبی داره ؛) روی آسمون و زمین نگهت می داره و جون آدمو به لب می رسونه تا بهت بگه تهش چی میشه؟
۵. چند خط بالاتر گفتم : روند و اتفاقات داستان مثل هاله ای از مه می مونه که راز اصلی از رو دید پنهون می‌کنه ؟دیدین  تو مه همه چی اون طور که به نظر میاد نیست؟ ممکنه گول مون بزنه؟ اینجا هم دقیقا همینه! پلات آخر داستان نقطه عطفه. دقیقا اون جایی که فکر می کردی همه چی ممکنه پیچیده و بیش از اندازه رازآلود باشه و فکر هزار جا بره نویسنده برگ برنده شو رو می کنه و میگه: ببین همه چیز ساده تر از اون چیزی بود که تو فکر می کردی:) دیدی چطور تونستم با یه ایده ی ساده گولت بزنم ؟ ( به راستی که من گول خوردم😑 ینی در طول داستان راجب به  اتفاقاتی که می افتاد فکرم هزار جا رفت و در نهایت گفتم نههه ینی اینقدر ساده ؟) هر چند این ایده ی ساده به اندازه خودش شوکه کننده بود.
پ.ن: از کتاب خوشم اومد و خوب بود هر چند فضای تینیجری کتاب روی مخم بود اما در بهترین حالت به نظر من یه کتاب معمولیه که میشه در مواقع بی حوصلگی یا موقع ریدینگ اسلامپ خوندنش.نه خیلی خوب و نه خیلی بد. معمولی واقعاً معمولی:)



        

71

saberi پسندید.
          برای خواهران غیرقابل تحمل و دوست داشتنی ام که موقع خواندن سه تاج شوم به یادشان می افتادم.
خیلی وقت بود که دلم می خواست یه یاداشت درباره ی این کتاب که از قضا یکی از کتاب های مورد علاقه مه بنویسم و شروع خوندن جلد سوم این مجموعه این بهانه رو به من داد. همون طور که می تونید متوجه بشین این مجموعه یکی از گرون ترین مجموعه های باژه که خیلی هم تجدید چاپ شده، دلم می‌خواد بدونم که واقعا ارزش خوندن داره یا مثل یه سری دیگه از کتاب های این انتشارات صرفاً الکی ترند شده؟ 
داستان در مورد سه شاهزاده خانمِ که در جزیره فنبرن زندگی میکنن. هر کدوم از این سه خواهر قدرت های خاص خودشون رو دارن. این سه خواهر در روز تولد شانزده سالگی خودشون در جشنی موسوم به جشن بلتین شرکت می کنن و بعد از اون یک سال وقت دارن تا هم رو به قتل برسونن. شاهزاده ای که بتونه دو خواهر دیگه ش رو به قتل برسونه ملکه میشه.
۱. اولین نکته ای که در جلد اول به چشم من اومد شخصیت پردازی این مجموعه بود. قبل از اینکه این داستان رو بخونم از جمله سوالاتی که توی  ذهن من به وجود می اومد این بود که: چجوری سه تا خواهر که با هم زندگی می کنند میتونن یهو نسبت های خونی و عاطفه و دوست داشتن و... کنار بذارن و کمر به قتل هم ببندن؟ شاید جواب شما این باشه :«رسیدن به قدرت.» اما من قبل از خوندن کتاب هم میدونستم همه چیز باید عمیق تر از این حرفا باشه و چقدر خوب نویسنده به این سوال من جواب داد. داستان از زبان سه راوی که همین سه خواهر هستن روایت میشه که ما رو با شرایط زندگی اون ها، نحوه ی بزرگ شدن و تربیت شون، اخلاق و رفتارها و... آشنا می‌کنه و احساسات و رفتارهای کاراکتر ها برای ما قابل درک و قابل لمس میشه و می‌تونید بفهمیدشون،  به طوری که بعد از خوندن جلد اول مجموعه علاقه و ارتباط خاصی رو به یکی از خواهرها پیدا می‌کنید و  یکی از این سه رو دوست خواهید داشت.(من خودم آرسینوئه رو بیشتر از دو تا خواهرش دوست داشتم.😅) کاراکتر های فرعی هم در نوع خودشون به خوبی ساخته و پرداخته شده بودند و این از جمله نقاط قوت این کتاب بود.
۲. در جلد اول روند داستان کند و آرومه و روی دنیا پردازی و شخصیت پردازی مانور میده و وارد داستان اصلی نمیشه اما این باعث نمیشه روند حوصله سر بری باشه چرا که چالش ها و اتفاقاتی که شخصیت های اصلی کتاب با اون ها مواجهه هستن محرک ادامه دادن داستان میشن به طوری که من گاهی اوقات روند کند داستان رو از یاد می بردم و دوست داشتم بدونم خب چجوری قراره از پس این مشکل بربیان؟
۳. دنیاپردازی کتاب از نظر من متوسط و قابل قبوله. نویسنده در حین جلو بردن داستان آروم آروم ما رو با خصلت ها و ویژگی های این دنیا آشنا می‌کنه.اما خب این دنیا ویژگی هایی داره که ممکنه ما در کتاب های فانتزی دیگه دیده باشیم و چندان جدید نباشه. پس اگه دنبال کتاب فانتزی که دنیاپردازی خلاقانه داره هستید این کتاب ممکنه شما رو راضی نکنه.
۴. من همیشه به دوستای فانتزی خونم میگم:« رومنس  شبیه ادویه و چاشنی برای یه کتاب می مونه که اگه نویسنده  بتونه خیلی هنرمندانه اون رو به کتاب اضافه کنه، داستان طعم دوست داشتنی و دلنشین تری می گیره😅.» که حرف من به نظرم در مورد این کتاب خیلی صدق می‌کنه . نویسنده از چاشنی رومنس خیلی خوب استفاده کرده و داستان کتاب رو خوشمزه تر کرده.😁 (البته این به معنای باز کردن جزئیات جنسی و ... نیست!)
۵.مورد دیگه ای که من دوست داشتم فضای معماگونه و تاریک داستان بود.(نویسنده خیلی محسوس بهش اشاره نمی کرد ولی من در حین خوندن کتاب متوجه می شدم  یه چیزی اینجا درست نیست و این وسط یه رازی وجود داره:))
۶.دقیقا در فصل های پایانی کتاب جایی که فکر می کنید چیزی برای رو کردن وجود نداره و جلد اول داره به پایان خودش نزدیک میشه نویسنده با  چند پلات تویست ناگهانی و به جا آدم رو شوکه می‌کنه و سوالات بیشتری رو به ذهن آدم اضافه می‌کنه که باعث میشه آدم بخواد جلدهای بعدی رو سریع تر شروع کنه.
پ.ن: در کل من یادمه از خوندن جلد اول خیلی لذت بردم و این کتاب و دوست داشتم اما نظرم در مورد کل مجموعه؟ خب باید بگم خیلی زوده که بخوام نظرمو در مورد کل مجموعه بگم باید جلد سه و چهار و بخونم و اون موقع میتونم نظر بدم:).

        

48

saberi پسندید.
          تجربه خواندن مجموعه شب زمستانی به یقین یکی از بهترین و زیباترین تجربه های کتابخونی من توی زندگیمه. اول از همه باید بگم من بدون هیچ پیش زمینه قبلی و صرفا به خاطر حس و حال خوبی که از اسم و طرح روی جلد کتاب می گرفتم این مجموعه رو شروع کردم. ولی بعدها خصوصیات و ویژگی های داستان باعث شد این کتاب به یکی از مجموعه های مورد علاقه م تبدیل بشه.
۱. توصیفات کتاب❤️ خدای من عاشقشون شدم. نویسنده به قدری زیبا حال هوای زمستون های روسیه، اجاق های روسی و آداب و رسوم مردم، لباس پوشیدن اون ها و ... رو توصیف کرده بود، که گاهی اوقات یادم می رفت که دارم کتاب میخونم و ناخودآگاه سرمای روسیه رو زیر پوستم حس می کردم. با اینکه توصیفات کتاب کمی زیاد بودند ولی موقع خوندن احساس نمی کردم حوصله م سر رفته و دیگه نمی‌خوام ادامه بدم بالعکس بیشتر میخواستم بدونم و همه چی واسم جالب بود.(البته باید توجه داشته باشین که این اولین کتابیه که میخونم و در مورد روسیه ست پس طبیعتاً فضا، فضای تازه ای برای منه .)
۲. مورد دیگه ای که توی این کتاب خیلی دوستش داشتم استفاده از افسانه ها و قصه های روسی در خلال داستان بود.(مخصوصاً اینکه ندیمه پیر واسیا که وایب مادربزرگ های مهربون رو می داد تعریف می کرد  و من بعد از خوندن اون قسمت های کتاب انگار که مادربزرگ خودم داره این قصه ها رو تعریف می کنه خوابم می گرفت و دلم میخواست برم بگیرم بخوام. 😅)
۳. دنیا پردازی و ایده ی فانتزی کتاب خیلی برام جالب بود. فرض کنید تو این کتاب موجودات افسانه ای با انسان ها زندگی می کنن که یکیشون نگهبان نگهداری از اجاق ها و گرم نگه داشتن اوناست یه نوع دیگه نگهبان اسب هاست و به اسب ها می رسه و غیره. انسان ها اگه بهشون توجه کنن و باور داشته باشن و گاهی هدایای کوچیک و ناچیزی واسشون بذارن اون موجودات (تو کتاب بهشون میگن چیرت) تو کارها کمکشون میکنن و ازشون در برابر خطرات هم محافظت میکنن.
۴.از جمله نقطه قوت های دیگه ی که این کتاب داره شخصیت پردازی خوبشه.
داستان قبل از تولد شخصیت اصلی شروع میشه که پایه ای میشه برای اتفاقات مهمی که قراره بعد ها برای شخصیت اصلی ( واسیلیسا) بیفته.تمرکز داستان روی واسیاست و با این حال گاهی داستان از زبان شخصیت های فرعی هم روایت میشه که این سبک از  داستان، مورد علاقه ی منه.
پ.ن: در پایان باید بگم من خیلی دوستش داشتم خیلی خوب بود و خیلی چیزای دیگه. یکی از کتاب های مورد علاقه م تا ابد🥺❤️
پ.ن۲: حس میکنم که این کتاب کمی سلیقه ای باشه که به سلیقه ی من میخورد پس اگه تصمیم دارین بخرینش یه کم ازش رو بخونین و اگه دوست داشتین بخرین:)))
        

34

saberi پسندید.
          رازهای جزیره [دنیا] تا ابد راز نمی مانند و بهای چیزی که میخواهی بسیار گران تر از چیزی است که از دست می دهی.
وقتی این مجموعه رو میخونم این جملات ناخودآگاه توی ذهنم نقش می بندن و این مجموعه برای من به نحو کامل و جامع این [جملات] رو جا انداخت.
جلد دوم از نظرم به خوبی جلد اول بود همراه با چند تفاوت.
اول اینکه داستان با گذر از شخصیت پردازی و دنیاسازی وارد اصل مطلب
(مبارزه خواهرها برای بدست آوردن سلطنت )می شد، بنابراین؛ ضرباهنگ اتفاقات و خلق پلات تویست های پی در پی، هیجان در این جلد بیشتر و  دنیاپردازی قائدتا کمتر بود. 
چیزی که از این مجموعه دوست دارم پردازش مناسب سه شخصیت اصلی [ملکه ها] ست که در جلد دوم هم ادامه داره . مثل اینکه نویسنده اومده بهم میگه:« ببین دختر جون من مجموعه ای از ویژگی ها و خصلت ها ‌و اتفاقاتی که برای هر کدوم از این شخصیت اصلی ها میفته رو بهت میگم [ ترجیحا بدون داوری کردن و غرض ورزی] اینکه تو از کدوم یکیشون خوشت میاد به عهده ی خودته. این تویی و انتخاب شخصیت مورد علاقه ت:)
هیچ کدوم از شخصیت اصلی ها خوب به میزان بالا، بد میزان پایین یا بالعکس نیستن. هر کدوم از اون ها انتخاب ها و تصمیم هایی می گیرن و با توجه به اون مسیر زندگی متفاوتی رو انتخاب میکنن. شاید با آوردن یه مثال بهتر متوجه بشین. (مثلا من وقتی مجموعه استورم لایت رو میخوندم شخصیت کالادین برام تداعی کننده جوانمردی و فداکاری و...بود در عین اینکه اشتباهات خودش رو هم داشت. کالادین برای قهرمان بودن ساخته شده بود.) اما سه شخصیت اصلی این کتاب ( میرابلا، آرسینوئه،کاترین) برای قهرمان بودن و نجات دادن ساخته نشدن. مسیر زندگی اون ها به صورتی بوده که مجبور به تصمیم گیری ها و انتخاب هایی شدن و حالا باید با پیامد های اون رو به رو بشن.( خیلی به این نکته کمتر توجه شده بود تو ریویو هایی که از این کتاب خوندم.)
نکته ای دیگه ای که از این مجموعه دوست دارم پایان بندی هر کتابه. تقریباً چند سالی میشه که دیگه داستان هایی با پایان و آنها با خوبی و خوشی سال های زیادی زندگی کردن من و جذب نمی کنه و خب از این لحاظ خدا رو شکر کتاب خوبه واسم😅❤️
در کل من جلد دوم رو به اندازه جلد اول دوست داشتم و ازش لذت بردم و حس می‌کنم این مجموعه پتانسیل این و داره که تبدیل بشه به مجموعه‌ی مورد علاقه م:)))
پ.ن: این کتاب و خوندین ؟ اگه خوندین نظر شما راجبش چیه؟


        

26

saberi پسندید.
          فاصله ی خوندن جلد دوم و سوم سه تاج شوم به قدری زیاد بود که فکر می کردم نیاز دارم که از اول این مجموعه رو بخونم.‌ اما وقتی شروع به خوندن کردم فهمیدم که تا حد زیادی اتفاقات و ماجراهای ماقبل جلد سوم رو یادمه و نیازی به دوباره خونی نیست:)
جلد سوم برخلاف جلد دوم روند آروم تر و ملایم تری داشت و نویسنده اتفاقات و پلات های مختلف رو کم کم و با حوصله پیش می برد.تا حدی که من یه جاهایی واقعا حوصله م سر می رفت و می گفتم :« تو رو خدا، خواهش می‌کنم برو سر اصل مطلب.»😭
مثلا : قسمت های که در مورد جولز میلون بود به نظرم بیخودی کش پیدا کرده بود و برای من نقش پارازیت رو ایفا می کردن اون قدر که دوست داشتم سریع اون قسمت ها رو بخونم و برسم به قسمت های مربوط به میرابلا، آرسینوئه و کاترین.
این جلد برخلاف دو جلد قبل فلش بک هایی به گذشته ی جزیره ی فنبرن و تاریخچه ی عجیب و رازآلودش داشتن که جالب و جذاب بود. فقط تنها عیب و ایرادی که داشت این بود که خیلی کم و سرسری بهش پرداخته شده بود و شخصیت هایی مثل دفنی و ایلیان پتانسیل این رو داشتن که عمیق تر و با جزئیات بیشتری بهشون پرداخته بشه.( می‌تونستن بیشتر تو داستان حضور داشته باشن بیشتر از جولز حداقل که روی تک تک نورون های عصبی م راه می رفت.😑😂)
دنیاپردازی، پلات تویست ها، هیجان و... کلا توی این جلد کمتر از دو جلد قبلی بودن و نویسنده می تونست در صفحات کمتری کتاب رو بنویسه. مثلا قسمت های مربوط به جولز میلون دو صفحه باشن.😁( من اصلا کاراکتر جولز میلون رو دوست ندارم و به نظرم دو صفحه هم زیاده واسش 😂 پس این باعث میشه که بخوام راجبش غر بزنم.)
فعلا نظری راجب کل مجموعه نمی دم تا جلد چهارم و بخونم و بعد یه جمع بندی کلی می کنم.

        

34

saberi پسندید.
          برای میرابلای مهربان، آرسینوئه ی شجاع و کاترین.
و برای همه ی کسانی که جنگیدند و تسلیم ناپذیر بودند، حتی در برابر سرنوشت مقدر شده شان.✨
چجوری ازتون خداحافظی کنم؟
مدت زیادی با من بودید.بخشی از وقت و زندگیم شدید. چجوری دلتنگتون نشم و تنها بذارم دنیایی رو که گنگه واسم و جواب یه سری از سوالاتمو هرگز نداد؟
چجوری مهربونی میرابلا رو فراموش کنم اونم در حالی که دنیا پر از آدمای نامهربونه؟ و همینطور آرسینوئه ی عزیزم،از همون جلد اول دوستت داشتم مورد علاقه م بودی و کاترین. تو کوچیک ترین و مظلوم ترین این داستان بودی.ببخشید که یه سری از کارهات باعث شدن ازت متنفر بشم ولی در نهایت درست ترین و بهترین تصمیمی رو گرفتی که می تونستی بگیری.
ای کاش شرایط جور دیگه ای بود و فنبرن عین این دنیا ظالم نبود.💔🥀
می‌خوام بدونید ممکنه در نهایت خاطره ای مبهم بشید و داستانتون بره جزو قفسه های خونده شده ها و شاید دیگه هرگز نتونم دوباره بخونمتون ولی همیشه توی قلب من جا دارید و قلب آدم اونقدر بزرگه که جا برای همه چیز و همه کس هست. حتی قهرمان ها ، آدم ها و دنیاهایی که هرگز وجود نداشتن❤️‍🩹✨
خب بیایید بگذریم دیگه. متن بالا شامل احساسات من بلافاصله بعد از تموم شدن مجموعه بودند و الان بهتره بریم سراغ نظر کلی م راجب این مجموعه. 
 ۱.اولین نکته ای که باید در نظر بگیرید اینه که این مجموعه به شدت تاکید می کنم به شدت سلیقه ایه. اینو میگم چون قبلش نظرات بقیه کاربرها رو خوندم. ممکنه که بخونید و مثل من دوستش داشته باشید این امکان هم وجود داره خوشتون نیاد.
۲. شخصیت پردازی: ببینید من از شخصیت پردازی ملکه ها خیلی خوشم اومد. اینطوری بود که هر فصل در مورد یکی از ملکه ها بود و به خوبی من رو با حالات، رفتارها، اخلاقشون و... آشنا کرد. (حالا این وسط ممکنه هر کدوم از شما موقع خوندن کتاب از یکی از ملکه ها خوشتون بیاد و قسمت های مرتبط با ملکه مذکور رو با دقت بیشتری دنبال کنید.) طوری که بعد ها تصمیم هایی که کاراکتر ها می گرفتن یا کارهایی که انجام می دادن برای من قابل درک بودن.شخصبت پردازی  کاراکتر های فرعی هم تا حدودی خوب بودن، البته تا حدودی.
۲.رومنس : من رومنسش رو دوست داشتم.ینی دلمو نزد . رومنس کتاب آروم آروم و در بستر روایت داستان شکل می گیره و از این به اصطلاح عاشق شدن های در یک نگاه نیست:)
۳. روند داستان: روند داستان این جوری بود برام که انگار هم آرومه و هم نیست. بخش قابل توجهی از اون توصیف هایی بودن که می شد کمتر باشه و در عوض نویسنده به موارد مهم تر و قابل توجه تری اشاره کنه. برای مثال: یه قسمت از کتاب مربوط به جنگ و حمله به یکی از شهرهای جزیره ی فنبرنه ، این قسمت رو اینقدر نویسنده سرسری و غیر قابل باور و خشک نوشته بود که من اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم. از جمله موارد دیگه میتونم به فصل مربوط به میدان نبرد یا به اصطلاح نبرد ملکه ها اشاره کنم که نویسنده می تونست خیلی بهتر و با جزییات بیشتری این قسمت رو در بیاره چون بخش مهم و قابل توجهی در کتاب محسوب میشه و قس علی هذا. اگه بخوام دقیق بشم این موارد خیلی تو کتاب هست ولی حس می کنم ذکر همین دو مورد کافیه.
۳.دنیا پردازی: دنیا پردازی کتاب محدود میشه به توصیف قدرت ها و موهبت های افراد جزیره با چاشنی توصیفاتی از گذشته ی جزیره که بسیار گنگ و مبهم بودن و حاوی مقدار بسیار کمی توضیح در مورد مردم جزیره و عقاید و آداب و رسوم شون. در حین خوندن کتاب دنیاپردازی خیلی تو ذوقم خورد ولی همون طور که پیش می رفت و بیشتر به دنیا پردازی فکر می کردم اون قدر ها هم زمخت و زشت نبود. مثلا: یکی از نقدهایی که راجب کتاب می خوندم این بود که چرا مردم فنبرن یهویی و بدون هیچ دلیلی قیام کردن؟ سوال بسیار منطقی هست اگه بخوایم به صورت کلی به کتاب نگاه کنیم. اما اگه دقیق بشیم جواب سوال هامونو می گیریم. مثلا در جواب این سوال من میتونم به قسمت های از کتاب اشاره کنم از زبان شخصیت های مثل گیلبرت لرمانت. اون قسمت که میگه: شما صدها ساله که موهبت پیشگویی رو نادیده گرفتین و در اثر همین بی توجهی این موهبت ضعیف شده و حالا که بهش نیاز دارین انتظار دارید که سریع برگرده؟ یا قسمت های مرتبط به جنگجوهای شهر باستین که عملا به ناراضی بودن و بی توجهی حکومت مرکزی به این شهر اشاره می‌کنه. پس میتونم بگم مردم از سلطنت چندین و چند ساله ی تسلط آرون های مسموم کننده  و بی توجهی به مردم و موهبت های دیگه باعث خشم اون ها شده بود که در نهایت با یه جرقه به جنگ ختم شد.  چیز دیگه ای که بخوام بهش اشاره کنم فمنیستی هست که نویسنده زیر پوستی و در عین حال گل درشت تو داستان گنجونده. من عملا تو داستان خیلی کم یه مرد مستقل فنبرنی می دیدم که تاثیرگذار باشه و دوش به دوش زنان بجنگه و نقشی ایفا کنه به جز یکی دو مورد. 
۴. پلات های داستان: پلات های داستان چندان زیاد نبودن ولی همون پلات ها به خوبی ساخته و پرداخته شده بودن. من که دوست داشتم غافل‌گیری های نویسنده رو. جوری بودن که تو پایان هر جلد می خواستی جلد بعدی رو فورا شروع کنی.
در کل با وجود همه ی نقاط ضعفی که داشت من مجموعه ی سه تاج رو دوست داشتم. واقعا دوستش داشتم و ازش لذت بردم. 
شما چی؟ فکر می کنید اگه یه روزی بخوایین این مجموعه رو بخونین ازش لذت می برین و دوستش دارین یا نه؟
        

36

saberi پسندید.
          داستانی که در ابتدا کنجکاو ، در ادامه زجرکش و در انتها میخکوبت می‌کنه.
کتاب در موردی دختری به اسم مدلین مارو هست که دچار یه سری مشکلات خانوادگیه و تنها پناهگاهش مهمانسرایی عجیب و غریبیه که هر تابستون به اونجا می‌ره و متعلق به دایی شه‌. 
داستان در ابتدا پردازش خوبی داشت و‌ به من دلیل خوبی برای خوندن ادامه ی داستان می‌داد اما رفته رفته همه چی خیلی کشدار و کسل کننده شد. به حدی که برای ادامه دادن و تموم کردن کتاب لحظه شماری می کردم و زجر می کشیدم.چرا که داستان بیشتر شبیه دفتر خاطرات مدلین و جایی برای خالی کردن احساساتش بود تا داستان مهمانسرای آمفلوس و اتفاقات عجیب و غریبش و...
تقریباً با هیچ کاراکتری ارتباط برقرار نکردم. شخصیت پردازی کتاب منحصرا روی کاراکتر مدلین متمرکز بود و بقیه هیچی! شلغم بودن.اَه. کلا دو سه تا اتفاق هیجان انگیز بیشتر نداشت که نویسنده با زیاده گویی خراب شون کرد. فاصله ی بین دیالوگ ها به قدری با توضیحات الکی پر شده بود که یه جاهایی یادم می رفت اینا اصلا دارن در مورد چی چی صحبت می کنن! این دو ستاره رو هم به خاطر دنیاپردازی کتاب( که خب زیاد نویسنده بهش نپرداخته بود.) و پنجاه صفحه آخر کتاب میدم که نسبتا بد نبود. پلات آخر داستان خوب بود. حقیقت ش من تا قبل خوندن پنجاه صفحه آخر داستان می گفتم اصلا اینکه بیام جلد دوم این کتاب رو بگیرم منتفیه اما بعد از خوندن پنجاه صفحه آخر خیلی دو دلم و در نهایت به خودم گفتم آش کشک خالته نخوری پاته بخوری هم پاته.
اما برای کسی که این کتاب رو نخونده اصلا پیشنهادش نمی کنم.😊✨
        

24

saberi پسندید.

31

saberi پسندید.
          بالاخره یه کتاب مظلوم و اندرریتد دیگه هم تموم شد. کتابی که شاید تو زمان خودش خیلی دوستش داشتن و الان به فراموشی سپرده شده.(همیشه نسبت به این کتاب ها یه دلسوزی خاصی داشتم. احساس می‌کنم که زندن و حسرت دوران گذشته شون رو می خورن و منتظرن که کسی دوباره بخوندشون.)
خب بریم سراغ کتاب.
داستان خیلی ساده و روونی داشت که منو به شدت یاد فیلم های کمپانی مارول می نداخت. پسری با قدرت های فراطبیعی ( تو این کتاب برقراری ارتباط با کلاغ ها) که منزوی و فقیره فکر نمی‌کنه که قدرت داره تا اینکه یهو وسط یه ماجرای تبهکارانه طوری میفته و قدرت هاشو کشف می‌کنه و بلاه بلاه بلاه.
صاف و صادقانه بخوام بگم داستان حرف خاصی برای گفتن نداره اما به شدت سرگرم کننده و راحت خوانه. برای من اینجوری بود که انگار داشتم کمیک می خوندم.
شخصیت پردازی کاراکتر ها ساده و کاراکتر اصلی و نقش مکملش در بهترین حالت متوسطن اما احساس میکنم تو جلد های بعد عمق بیشتری پیدا می کنن و اگه با انتظار نه چندان بالایی سراغش برید ممکنه سرگرم کننده یا حتی جالب باشه براتون:)
و همین. 
شما اگه این کتاب و خوندین نظرتون راجبش چیه؟
        

53

saberi پسندید.
          افسون خارها به یکی از بهترین و قشنگ ترین کتاب هایی که سال ۱۴۰۳ خوندم تبدیل شد.
آدم در طول زندگیش کتاب های زیادی می خونه که ممکنه تعداد قابل توجهی از اونا کتاب های خیلی خوبی باشن ولی در این بین کتاب های خیلی کمی وجود دارن که موقع خوندن عاشقشون بشی و احساسات خودت رو بین صفحات کتاب جا بذاری، کتاب هایی که بعد از خوندنشون به خودت بیای و ببینی تو قفسه ی کتاب قلبت تا زمانی که زنده ای و نفس می کشی موندگار شدن و افسون خارها یکی از اون معدود کتاب هاست.💕
این کتاب به دل من عجیب نشست و جا داره تشکر کنم از الهه ی عزیزم که هیچ وقت از قرض دادن کتاب های خوبش به من دریغ نکرده، لاو یو بهت بی شمار.😄
خب وقتشه عینک احساسات رو بردارم و با عینک عقلم در مورد کتاب حرف بزنم. اولین نکته ای که باید بهش توجه کنید اینه که این یه کتاب فانتزی تک جلدیه و نوشتن یه کتاب تک جلدی عالی اونم تو ژانر فانتزی رو من با شاخ غول شکستن یکی می‌دونم:) چون نویسنده وقت زیادی برای دنیاپردازی، شخصیت پردازی و چینش پلات ها و روند داستان و.... نداره. و به اصطلاح قال قضیه ی همه چی رو باید توی یه جلد بِکَنه، پس لطفاً با این دید برید سراغش:)
۱.در صفحات ابتدایی کتاب نویسنده ما رو با دنیایی رو به رو می کنه که ممکنه برای هر خوره ی کتابی جذاب باشه. دنیایی که در اون کتابخونه ها و کتاب ها ، خاص و منحصر به فردن و تمرکز اصلی کتاب حول محور این دنیاپردازیه. تا به خودم اومدم و عاشق این دنیا شدم نویسنده گفت :« خب بسه دیگه این یه کتاب تک جلدیه باید به مباحث دیگه هم بپردازم.» ممکنه همچین چیزی توی ذوق بزنه، مثلا بگین وای نه تو رو خدا دنیای کتاب رو بیشتر باز کن بیشتر توصیفش کن این خیلی کمه.💔
۲. وقتی کتاب رو می خونین فضای کتاب تا حدودی ما رو به یاد قرن هیجده انگلستان میندازه. تازه علم در کنار جادو پا گرفته(اون جایی که اشکرافت راجب اختراع ماشین بخار صحبت می‌کنه) زن ها لباس های پف و توردار می پوشن،کالسکه سواری میکنن، معماری خونه ها و ...  که خب من به شخصه این فضا رو دوست دارم:) 
۳. روند داستان از همون اوایل کتاب خیلی تنده(برای من که خیلی تند بود اما یه سری از دوستان تو کامنت ها گفتن اوایل کتاب حوصله شون رو سر می بره). طوری که من می گفتم راجرسون(نویسنده) یه ذره آروم تر دختر چه خبره وایسا اتفاق قبلی رو هضم کنم! مسئله بعدی راجب پلات هاست. داستان پلات های زیادی نداره اما همون ها هم خوب و قابل قبول ساخته و پرداخته شدن:)
۴.شخصیت پردازی رو من دوست داشتم. بعضی از شخصیت های خلق شده توسط نویسنده مخصوصا سیلاس و الیزابت روی قلبم جا دارن اما این وسط نکته ای وجود داره و اون اینه:سنگ بنای شخصیت ها خیلی خوبه. خیلی عالی پی ریزی شده اما وقت کافی برای پردازشون وجود نداشته نه اینکه خوب نباشن نهههههه حرف من اینه که می تونستن فوق العاده باشن! همین اتفاق برای رومنس کتاب هم صدق می کنه.
پ.ن: همه ی اینا رو گفتم ولی در کل این کتاب رو به کسانی که ژانر فانتزی رو دوست دارن ولی از کتاب های فانتزی های طولانی و چند جلدی، روند های کند و.... خوششون نمیاد به شدت پیشنهاد میکنم چون به عنوان یه فانتزی تک جلدی معرکه ست.
        

70

saberi پسندید.
          با نهایت احترامم به علاقه مندان سیاه قلب چنین می نویسم:« عنوانی زیبا، طرح جلدی جذاب و نویسنده ای پر آوازه.
همین موارد برای انتخاب کتابی که قبل از خواندنش فکر می کنی از به یاد ماندنی ترین و شیرین ترین تجربه های کتابخوانی ات خواهد شد، کافی است. کتاب را می گشایی و فصل به فصل می خوانی ، پیش می روی و ناامید و ناامیدتر می شوی. پیش نرفتن داستان و توصیفات طولانی خسته ات می کند  خواندن هر کلمه مانند تک آهنگی ناامید کننده از ویلونی  که سیم هایش از جا در رفته و هر نت زجرآورش روی روحت خراش می اندازد می ماند. هر فصل با انبوهی از توصیفات بلااستفاده ای پر شده که نه کمکی به پیشبرد داستان و نه شخصیت پردازی می کنند.‌ شخصیت پردازی کاراکتر اصلی داستان شبیه به شلغمی پلاسیده است که در گوشه ای از یک مزرعه افتاده و بدون و نبودن آن فرقی در هشتاد درصد داستانمان ندارد. بقیه کاراکترها هم از این قاعده مستثنی نیستند البته اگر بخواهیم جانب انصاف را رعایت کنیم کاراکتر باستا و گردانگشت و‌ فنوگلیو پردازش خوبی داشتند و کاپریکورن هم به عنوان شرور داستان بد نبود. بخش مربوط به دنیاپردازی داستان هم، افتضاحی ناامید کننده بیش نبود. فرض کنید کتاب فانتزی سیاه قلب را با این بهانه برمی دارید تا در دنیای آن گم شوید و با تنها چیزی که مواجه می شوید  دهکده ای کثیف و مخروبه و اشاراتی به دنیایی نامعلوم و موجوداتی است که تنها در صفحات آخر کتاب پیدای شان می شود. شاید اگر داستان در صفحات کمتری خلاصه می شد می توانست تجربه ای خوب و نویدی بهتر برای ورود به دنیایی خارق العاده باشد اما افسون و صد افسون.»
        

71