Hoora Jafarabadi

تاریخ عضویت:

بهمن 1403

Hoora Jafarabadi

@HJJJ

15 دنبال شده

23 دنبال کننده

                میان صفحات کتاب با یک لیوان قهوه... :)
              

یادداشت‌ها

        مدتی بود می‌خواستم کتاب را تهیه و آن را بخوانم چون نقل آن را از چندین نفر شنیده‌بودم و مدتی بود در بین کتاب‌های محبوب قرارگرفته‌بود.
داستان کتاب اینگونه است: سم و جولی قرار است ازدواج کنند. قرار است باهم به کالج بروند، خانه‌ای بخرند و طبق سلیقه‌شان باهم آن را بسازند. که ناگهان مرگ سراغ سم می‌آید و در حادثه تصادف می‌میرد. جولی دیگر توان ادامه دادن ندارد و از شدت ناراحتی یک‌بار شماره سم را می‌گیرد و به او زنگ می‌زند. بعد از چند بوق سم جواب می‌دهد و می‌گوید: الو؟
این آغاز داستان کتاب است و سیر داستان حول احساسات، واکنش‌ها و اتفاقاتی که برای جولی بعد از مرگ سم می‌افتد می‌چرخد.
کتاب گره بزرگی ندارد اما نویسنده با ظرافت و دقت غم و عشق را نشان می‌دهد و مرگ را از همیشه به شما نزدیک‌تر نشان می‌دهد.
فکرمی‌کنم قبل از خواندن کتاب نباید انتظارتان به اندازه محبوبیت آن در شبکه‌های اجتماعی باشد ولی به‌عنوان یک کتاب خوب ارزش خواندن دارد.
      

11

        بیشتر مردم از بوی بیمارستان متنفرند. اما بوی زندان چی؟ آیا تابه‌حال بوی زندان به مشامشان خورده؟

کتاب را از نمایشگاه کتاب ۱۴۰۴ خریدم. چینش کتاب در انتشارات، طوری بود که کنار کتاب موردعلاقه‌ام، یعنی «تابستان مرگ و معجزه» قرار گرفته بود. از مسئول بخش خواستم درباره داستان کتاب توضیحی بدهد. توضیح کتاب زیبا بود: برادری که در تلاش است به برادر بزرگترش که بی‌گناه در زندان است، کمک کند.
 خلاصه که کتاب را خریدم طی دو روز آن را تمام کردم. نثر کتاب حالت نوشته‌های کوتاه و شعر نو طور داشت. راستش را بخواهید، با خواندن این کتاب نه‌تنها حالم خوب نشد و لذت نبردم بلکه تا یک روز حال بد و غم و شوک عجیبی را در من ایجاد کرد. تا صفحه آخر کتاب نویسنده بسی امیدهای بسیار در شما زنده می‌کند و در نهایت به بدترین حالت ممکن شما را ناامید و مأیوس می‌کند. 
پشت کتاب نوشته است که سارا کروسان، نویسنده کتاب این ماجرا را از روی داستانی واقعی الگو گرفته است و این صدها برابر به غم کتاب اضافه و به مخاطب علاوه بر مفهوم بی‌عدالتی در این دنیا می‌فهماند که: خیلی اتفاقا هست که تو ازشون خبر نداری و همین الان دارن اتفاق می‌افتند و شاید یک نفر بعد از این اتفاق اون آدم سابق نشه و قلبش پاره‌پاره بشه...
      

32

4

        آدم اگر نداند کجا بوده، هیچ‌وقت به جایی که می‌خواهد نمی‌رسد.
آلبی، هیچ‌وقت باهوش‌ترین یا قدبلندترین یا بااستعدادترین نبوده؛ همه چیز او همیشه «تقریبا» بوده است. سرآغاز داستان با آمدن پرستاری برای رسیدگی به دروس آلبی، به‌نام کالیستا است. کالیستا به آلبی نشان می‌دهد همیشه معمولی بودن بد نیست. او با نقاشی و تقویت مهارت‌های هنری آلبی، به او می‌فهماند که مهربانی بسیار بهتر از هرچیز دیگری ا‌ست و خودش یک ابرقدرت است. کالیستا می‌گوید لازم نیست او همیشه همه چیز را بداند.
کتاب «مطلقا تقریبا» در عین نداشتن فراز و نشیب زیاد و ماجراجویی، جذاب و دلنشین است و دیدگاه‌ام را نسبت به افراد اطرافم متفاوت کرد.
در پایان کالیستا تاثیری شگفت ‌انگیز در ذهن و رفتار آلبی می‌گذارد و کتاب با جمله آلبی به‌پایان می‌رسد: فکر می‌کنم می‌دانم که شاید، گاهی، قطعا، از ارزش‌های خودم باخبرم. می‌دانم چه ارزش‌هایی دارم. مطلقا تقریبا می‌دانم. خیلی چیزها هست که می‌دانم.
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.