زهرا سیف اله زاده

@Alexa221

5 دنبال شده

8 دنبال کننده

                      
                    

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            بسم الله الرحمن الرحیم

فکر‌میکردم با خوندنش یکی دو تا از گره‌های ذهنم باز بشه که خب نشد🗿
اما اینطورم نبود که هیچی بهم اضافه نشه،بیشتر به نظرم شبیه یه در و دل دوستانه اومد که:
_آره داداش،منم اینجا رو مشکل دارم،چقدر سخته باز کردن این گره‌ها
_حق گفتی به ولله،اصلا بیا بیخیال نوشتن شیم
_آره آره،بیا همین کارو بکنیم. مگه تهش چی هست 
_منم که همینو میگم،فقط چیزه...
_چی؟چی چیزه؟
_اگه ننویسیم تکلیف داستانای توی مغزمون چی میشه؟
و بعدش سکوت و همدردی پنهانی که شکل می‌گیره.

چون کتاب رو صوتی گوش دادم و داستان طور هم نبود یکی دوتا نکته‌ی خیلی مهمش الان خاطرمه و همونا برام کافی ان.
اول_ساده و واضح بنویس‌ .حتی اگه قصدت شکل دادن یه معما هم باشه رک و پوست کنده بنویس، لقمه رو دور سرت تاب نده. ( که خب این خیلی برای من اموزنده بود،چون گاهی یه چیز رو خیلییی توضیح میدم(درست مثل الآن🥸))
دوم_کاراکترها باید از یک منطق داستانی پیروی کنن. مخاطب علاقه داره خیلی چیزا رو بدونه،حتی اگه داستان کوتاه هم می نویسی حواست باشه، بگو‌چرا شخصیتت همچین و همچون شد.

در اخر که این کتاب مقدمه‌ی یک مجموعه چهار جلدیه .
اگر علاقه دارید به نویسندگی شروع مطلوبیه

اگه شما پیشنهاد یا راهکاری جهت باز شدن گره‌های ذهنی در رابطه با نوشتن دارید خوشحال میشم باهام به اشتراک بگذارید(ادبی شد که)
          
بسم الله الرحمن الرحیم

چندوقت پیش یکی از معاونین مدرسه اشتباهی سر یکی از بچه‌ها داد زد و اون دانش اموز سابقه تشنج داشت،از شوک وارده بهش اون روز تا شب چهاربار توی بیمارستان تشنج کرد و وقتی از ماجرا مطلع شدم چهار روزی گذشته بود.وقتی مادرش گزارش پزشک رو توی دستش گرفته بود و حرف می‌زد بند بند وجودش می لرزید و من اونجا درگیر بودم که چطور باید مسئله رو فیصله داد، حق با کیه ؟ 
خلاصه بعد از کلی صحبت و این داستانا وقتی پیشنهاد معذرت خواهی معاون از دانش‌آموز رو مطرح کردم اون بچه با نهایت ادب دستش رو گذاشت روی سینه و گفت:
_ایشون از من بزرگ‌تره و من اصلا قصدم جسارت نیست،من حرفم اینه چرا ایشون حرفم رو باور نکرد.
خب من اون لحظه دچار یه فروپاشی ریز شدم😂همچین چیزی از دهن‌آموزای شر و شورم بعید بود اما خب،استثنائات وجود دارن.
میگی این داستانی که گفتم چه ربطی به کتاب داره؟ خیلی ربطا

با توجه به اسم کتاب من توقع یه فضای سیاه و سفید دهه نودی داشتم،حرکات اسلوموشن،گیردادن های بیخود،تنبیهات دهه شصتی و این مدل شکنجه ها ، اما برعکس ، با  فضایی کاملا ملوس، دلنشین و شیرینک مواجه شدم( یه لحظه حتی حس کردم تو دنیایی باربی غرقم🤌😂)
حالا این بده؟ 
ابدا، چون بهرحال مدارس یک دست نیستن‌و همچین فضای قطعا وجود داره.
چیزی که این مسئله رو دور از ذهن می‌کنه پسرونه بودن کاراکتر و مدرسه‌ست.

🌱یه خلاصه بگم برم سراغ صحبت‌های تکمیلیم🌱

راپای ۱۳ساله هنوز از دنیایی بچگیش،سوگ درگذشت پدربزرگش و ناز و نوازش‌های والدینش جدا نشده وارد دوره بلوغ و مدرسه راهنمایی میشه.
خب،ضربه‌ی کمی نیست و راپا مدرسه رو مقصر می‌بینه ، حالا که مدرسه مقصره پس بیا نابودش کنیم.
کلاس‌های خشک،معلم‌های خشن و مهم‌تر از همه زنگ ورزشی که فقط در اون فوتبال  بازی میشه همه و همه خون راپا رو به جوش میاره و اصطلاحا پسر ما می‌زنه به سیخ آخر و چه به سیم آخر زدنی🤌😂.

پی ‌نوشت ها

پ‌ن۱:کتاب رو صوتی گوش دادم‌. اولین تجربه‌م بود و با صدای اقای  سعید شیخ‌زاده که نهایت تلاشش رو کرده بود یه پسر بچه ۱۳ ساله باشه.
پ‌ن۲:من بین توصیه این کتاب به نوجوون ها یکم دودلم،ترجیحم بیشتر اینکه بدم دست والدین و معلما بخوننش تا بدم به بچه‌ها ( اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کتاب‌ها و بازی‌هایی به مراتب خشن‌تریم دم دست‌شون هست و شاید من دارم حساسیت نشون‌میدم که برای خودمم عجیبه🥶)
پ‌ن۳: خانوم التج نهایت زحمت‌شون رو کشیدن تا یه دنیایی پسرونه رو به تصویر بکشن،حالا من نمیدونم ایشون چقدر با همچین فضایی آشنا هستن ولی پسرا یوخده  دنیایی خشن تری دارن 
پ‌ن۴:من به شدت از تاثیری که مرگ باباجی روی راپا گذاشته بود خوشم اومد، ارتباط قوی که بین این نوه و پدربزرگ بود چیزیه که خلیا خواهانش ان. خلاقیت باباجی توی اموزش تجربی مسائل به راپا و تثبیت اونها توی ذهنش واقعا درخور توجه بود.تازه بالاتر از این, تربیت متمدنانه پدر مادر راپا و روابط بین‌فردی‌شون الگوی مطلوبیه که گله‌ی من نسبت به یک خانواده درست حسابی ایرانی رو برطرف کرد😄
پ‌ن۵:من پایان بندی کتاب رو دوست نداشتم، توقع داشتم کشش بیشتری داشته باشه و بیشتر به اتفاقات بین راپا و اقای اسحاقی پرداخته بشه . یا حتی یه گریز‌های به گذشته اقای اسحاقی و پدر راپا داشته باشیم. 
پ‌ن۶: چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد رابطه‌ی راپا با دختر‌خالش بود،هر موقع من یادم می‌رفت اینا نامحرم ان ،نرگس دست مینداخت و‌گره‌ی روسریش رو محکم تر می‌کرد و به نوعی نویسنده به ما‌ می‌گفت( بابا من حواسم هست به اینا) خلاصه که این بخش رو راضی بودم
پ‌ن۷:در یادداشت‌های دیگه‌ی این کتاب دیدم که گفته شده راپا زیادی لوس و دخترونه‌ست و این صحبت‌ها،خب ما دقیقا چه توقعی باید از یه پسربچه ۱۳ساله داشته باشیم که‌تک فرزندم هست؟ نمیدونم حالا اگه پسرای بقیه توی این سن رستم دستانن به ماهم بگن چیکار کردن😂
پ‌ن۸:یه مدرسه هم‌چقدرم بد و داغون باشه بی در و پیکر نیست که بچه‌ها بتونن خرابی‌های به این وسع به بار بیارن و خب برای پیش برد داستان لازم بودن
پ‌ن۹: اون ماجرای که اول یادداشت نوشتم رو یادتونه؟ مسئله دانش اموز درک نشدن و شنیده نشدنه. برای همینه که مدرسه نفرت انگیز میشه( الزاما نه برای همه) و اینکه آیا  من معلم/مدیر/مشاور میتونم همچین فضایی رو‌مهیا کنم یا نه؟
که خب البته جواب من نه هست💔😅
در نهایت ما می‌بینیم که راپای معترض در همون مدرسه‌ای که ازش متنفر بود حل شد و خب این نشون میده هرچقدرم که معترض به اون روند باشیم بدون خلاقیت توام میشی یکی مثل بقیه( حالا بماند که راپا یاغی شرور بود😂)
پ‌ن۱۰:نویسنده به خوبی نشون داد که دنیایی یه نوجوون امروزی چه مدلیه، مدلای متنوعیم نشون داد،صرفا اینطور نبود که همه بچه‌ها از دم فیلم باز یا گیمر باشن.

آیا این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
البته.
            بسم الله الرحمن الرحیم

چندوقت پیش یکی از معاونین مدرسه اشتباهی سر یکی از بچه‌ها داد زد و اون دانش اموز سابقه تشنج داشت،از شوک وارده بهش اون روز تا شب چهاربار توی بیمارستان تشنج کرد و وقتی از ماجرا مطلع شدم چهار روزی گذشته بود.وقتی مادرش گزارش پزشک رو توی دستش گرفته بود و حرف می‌زد بند بند وجودش می لرزید و من اونجا درگیر بودم که چطور باید مسئله رو فیصله داد، حق با کیه ؟ 
خلاصه بعد از کلی صحبت و این داستانا وقتی پیشنهاد معذرت خواهی معاون از دانش‌آموز رو مطرح کردم اون بچه با نهایت ادب دستش رو گذاشت روی سینه و گفت:
_ایشون از من بزرگ‌تره و من اصلا قصدم جسارت نیست،من حرفم اینه چرا ایشون حرفم رو باور نکرد.
خب من اون لحظه دچار یه فروپاشی ریز شدم😂همچین چیزی از دهن‌آموزای شر و شورم بعید بود اما خب،استثنائات وجود دارن.
میگی این داستانی که گفتم چه ربطی به کتاب داره؟ خیلی ربطا

با توجه به اسم کتاب من توقع یه فضای سیاه و سفید دهه نودی داشتم،حرکات اسلوموشن،گیردادن های بیخود،تنبیهات دهه شصتی و این مدل شکنجه ها ، اما برعکس ، با  فضایی کاملا ملوس، دلنشین و شیرینک مواجه شدم( یه لحظه حتی حس کردم تو دنیایی باربی غرقم🤌😂)
حالا این بده؟ 
ابدا، چون بهرحال مدارس یک دست نیستن‌و همچین فضای قطعا وجود داره.
چیزی که این مسئله رو دور از ذهن می‌کنه پسرونه بودن کاراکتر و مدرسه‌ست.

🌱یه خلاصه بگم برم سراغ صحبت‌های تکمیلیم🌱

راپای ۱۳ساله هنوز از دنیایی بچگیش،سوگ درگذشت پدربزرگش و ناز و نوازش‌های والدینش جدا نشده وارد دوره بلوغ و مدرسه راهنمایی میشه.
خب،ضربه‌ی کمی نیست و راپا مدرسه رو مقصر می‌بینه ، حالا که مدرسه مقصره پس بیا نابودش کنیم.
کلاس‌های خشک،معلم‌های خشن و مهم‌تر از همه زنگ ورزشی که فقط در اون فوتبال  بازی میشه همه و همه خون راپا رو به جوش میاره و اصطلاحا پسر ما می‌زنه به سیخ آخر و چه به سیم آخر زدنی🤌😂.

پی ‌نوشت ها

پ‌ن۱:کتاب رو صوتی گوش دادم‌. اولین تجربه‌م بود و با صدای اقای  سعید شیخ‌زاده که نهایت تلاشش رو کرده بود یه پسر بچه ۱۳ ساله باشه.
پ‌ن۲:من بین توصیه این کتاب به نوجوون ها یکم دودلم،ترجیحم بیشتر اینکه بدم دست والدین و معلما بخوننش تا بدم به بچه‌ها ( اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کتاب‌ها و بازی‌هایی به مراتب خشن‌تریم دم دست‌شون هست و شاید من دارم حساسیت نشون‌میدم که برای خودمم عجیبه🥶)
پ‌ن۳: خانوم التج نهایت زحمت‌شون رو کشیدن تا یه دنیایی پسرونه رو به تصویر بکشن،حالا من نمیدونم ایشون چقدر با همچین فضایی آشنا هستن ولی پسرا یوخده  دنیایی خشن تری دارن 
پ‌ن۴:من به شدت از تاثیری که مرگ باباجی روی راپا گذاشته بود خوشم اومد، ارتباط قوی که بین این نوه و پدربزرگ بود چیزیه که خلیا خواهانش ان. خلاقیت باباجی توی اموزش تجربی مسائل به راپا و تثبیت اونها توی ذهنش واقعا درخور توجه بود.تازه بالاتر از این, تربیت متمدنانه پدر مادر راپا و روابط بین‌فردی‌شون الگوی مطلوبیه که گله‌ی من نسبت به یک خانواده درست حسابی ایرانی رو برطرف کرد😄
پ‌ن۵:من پایان بندی کتاب رو دوست نداشتم، توقع داشتم کشش بیشتری داشته باشه و بیشتر به اتفاقات بین راپا و اقای اسحاقی پرداخته بشه . یا حتی یه گریز‌های به گذشته اقای اسحاقی و پدر راپا داشته باشیم. 
پ‌ن۶: چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد رابطه‌ی راپا با دختر‌خالش بود،هر موقع من یادم می‌رفت اینا نامحرم ان ،نرگس دست مینداخت و‌گره‌ی روسریش رو محکم تر می‌کرد و به نوعی نویسنده به ما‌ می‌گفت( بابا من حواسم هست به اینا) خلاصه که این بخش رو راضی بودم
پ‌ن۷:در یادداشت‌های دیگه‌ی این کتاب دیدم که گفته شده راپا زیادی لوس و دخترونه‌ست و این صحبت‌ها،خب ما دقیقا چه توقعی باید از یه پسربچه ۱۳ساله داشته باشیم که‌تک فرزندم هست؟ نمیدونم حالا اگه پسرای بقیه توی این سن رستم دستانن به ماهم بگن چیکار کردن😂
پ‌ن۸:یه مدرسه هم‌چقدرم بد و داغون باشه بی در و پیکر نیست که بچه‌ها بتونن خرابی‌های به این وسع به بار بیارن و خب برای پیش برد داستان لازم بودن
پ‌ن۹: اون ماجرای که اول یادداشت نوشتم رو یادتونه؟ مسئله دانش اموز درک نشدن و شنیده نشدنه. برای همینه که مدرسه نفرت انگیز میشه( الزاما نه برای همه) و اینکه آیا  من معلم/مدیر/مشاور میتونم همچین فضایی رو‌مهیا کنم یا نه؟
که خب البته جواب من نه هست💔😅
در نهایت ما می‌بینیم که راپای معترض در همون مدرسه‌ای که ازش متنفر بود حل شد و خب این نشون میده هرچقدرم که معترض به اون روند باشیم بدون خلاقیت توام میشی یکی مثل بقیه( حالا بماند که راپا یاغی شرور بود😂)
پ‌ن۱۰:نویسنده به خوبی نشون داد که دنیایی یه نوجوون امروزی چه مدلیه، مدلای متنوعیم نشون داد،صرفا اینطور نبود که همه بچه‌ها از دم فیلم باز یا گیمر باشن.

آیا این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
البته.
          
فکر میکنم اواخر سال ۹۷ بود، تازه دانشجو شده بودم و با جمعی از دوستان رفته بودیم اردوی راهیان. خاطرم هست جایی بود با عنوان "مقر کتاب" که کلی کتاب در اختیار مسئولین اردو گذاشته بودن تا بین بچه‌ها توزیع کنن.
داوطلب شدم که کتابا رو پخش کنم و در همون حین خودمم یه نگاهی بهشون مینداختم تا یکی رو انتخاب کنم و بخونم. کتاب افتاده بود تهِ ته جعبه و صرفا عکس روی جلد بود که به نظرم خیلی آشنا میومد. یکم که فکر کردم یادم اومد؛ یک سخنی بود از حضرت آقا که باعث آشنایی من با این مرد بزرگ شده بود:«این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
حق بدین سر از پا نشناسم وقتی کتابی در اختیارم قرار گرفته بود که آقا درباره‌ی شخصیتش اینطور گفته بودن.
خیلی وقت از زمانی که خوندمش گذشته و احتمالا نمیتونم اونطور که باید و شاید کتاب رو توصیف کنم، اما اون حس و حالی که موقع خوندنش داشتم رو هیچوقت یادم نمیره. شاید بشه گفت مهمترین چیزی که منو درگیر خودش کرد صاف و سادگی بی‌کران شهید بود. اگر کتاب رو جلوم بذارن و بگن خب کجاش بود که همچین برداشتی کردی، نمیتونم جواب بدم. این چیزی که میگم تو تک‌تک سطر‌های کتاب جا خوش کرده بود. چیزی بود ورای متنی که جلوی چشمام میدیدم. تو ساده‌ترین حرفایی وجود داشت که علی‌آقا به خانومش میزد. تو کوچیک‌ترین کارهایی دیده میشد که این مرد انجام می‌داد. احساس میکردم هیچوقت تو زندگیم با شخصی پاک‌تر و خالص‌تر از این بشر مواجه نشدم و نخواهم شد. 
حتی یادمه که اونقدر تکه‌های مختلف کتاب رو دوست داشتم که شماره‌ی صفحه و خطش رو یه تیکه کاغذ یادداشت میکردم تا برگردم و دوباره با خوندش روحم رو شاد کنم.
بهمون اجازه دادن که بعد از سفر هم کتاب رو نگه داریم و وقتی تموم شد پسش بدیم. حقیقتا اونقدر برام عزیز بود که دلم نمیومد پس بدمش و آخرش هم رفتم یکی برای خودم خریدم و کتابخونه‌م رو باهاش مزین کردم😅
دیشب متوجه شدم از همین نشر کتاب دیگه‌ای هم درباره‌ی این شهید چاپ شده با عنوان "دلیل" که نویسنده‌ی نام‌آشنای همدانی آقای "حمید حسام" نوشتنش. ان‌شا‌ءالله به زودی باید سراغ اون کتاب هم برم🫠
گمونم بهترین پایان برای یادداشتم تقریظ حضرت آقا بر این کتاب باشه: 
«این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزّت رسید .. هنیئاً له.
راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ی خود بروشنی نشان داده است.
در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ی کتاب.»
            فکر میکنم اواخر سال ۹۷ بود، تازه دانشجو شده بودم و با جمعی از دوستان رفته بودیم اردوی راهیان. خاطرم هست جایی بود با عنوان "مقر کتاب" که کلی کتاب در اختیار مسئولین اردو گذاشته بودن تا بین بچه‌ها توزیع کنن.
داوطلب شدم که کتابا رو پخش کنم و در همون حین خودمم یه نگاهی بهشون مینداختم تا یکی رو انتخاب کنم و بخونم. کتاب افتاده بود تهِ ته جعبه و صرفا عکس روی جلد بود که به نظرم خیلی آشنا میومد. یکم که فکر کردم یادم اومد؛ یک سخنی بود از حضرت آقا که باعث آشنایی من با این مرد بزرگ شده بود:«این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
حق بدین سر از پا نشناسم وقتی کتابی در اختیارم قرار گرفته بود که آقا درباره‌ی شخصیتش اینطور گفته بودن.
خیلی وقت از زمانی که خوندمش گذشته و احتمالا نمیتونم اونطور که باید و شاید کتاب رو توصیف کنم، اما اون حس و حالی که موقع خوندنش داشتم رو هیچوقت یادم نمیره. شاید بشه گفت مهمترین چیزی که منو درگیر خودش کرد صاف و سادگی بی‌کران شهید بود. اگر کتاب رو جلوم بذارن و بگن خب کجاش بود که همچین برداشتی کردی، نمیتونم جواب بدم. این چیزی که میگم تو تک‌تک سطر‌های کتاب جا خوش کرده بود. چیزی بود ورای متنی که جلوی چشمام میدیدم. تو ساده‌ترین حرفایی وجود داشت که علی‌آقا به خانومش میزد. تو کوچیک‌ترین کارهایی دیده میشد که این مرد انجام می‌داد. احساس میکردم هیچوقت تو زندگیم با شخصی پاک‌تر و خالص‌تر از این بشر مواجه نشدم و نخواهم شد. 
حتی یادمه که اونقدر تکه‌های مختلف کتاب رو دوست داشتم که شماره‌ی صفحه و خطش رو یه تیکه کاغذ یادداشت میکردم تا برگردم و دوباره با خوندش روحم رو شاد کنم.
بهمون اجازه دادن که بعد از سفر هم کتاب رو نگه داریم و وقتی تموم شد پسش بدیم. حقیقتا اونقدر برام عزیز بود که دلم نمیومد پس بدمش و آخرش هم رفتم یکی برای خودم خریدم و کتابخونه‌م رو باهاش مزین کردم😅
دیشب متوجه شدم از همین نشر کتاب دیگه‌ای هم درباره‌ی این شهید چاپ شده با عنوان "دلیل" که نویسنده‌ی نام‌آشنای همدانی آقای "حمید حسام" نوشتنش. ان‌شا‌ءالله به زودی باید سراغ اون کتاب هم برم🫠
گمونم بهترین پایان برای یادداشتم تقریظ حضرت آقا بر این کتاب باشه: 
«این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزّت رسید .. هنیئاً له.
راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه‌ی خود بروشنی نشان داده است.
در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده‌ی کتاب.»