بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

جزئیات پست

امیرمحمد سالاروند

1402/6/15 - 19:39

خواندن 5 دقیقه
آنکه می‌جنگد

سخت است که یک چاه و دو چاله و مثلاً شرح احوالات را بخوانی و هی نخواهی بروی پیِ خ.زها (خ.ز یعنی خاله‌زنک). این کتاب از اساس خ.ز. است. حاشیه هم زیاد داشته. ترکشش تا زمان ما هم رسیده. شاهدش؛ بردار این‌ها را بنویس آقا!ی محمود کیانوش و مصاحبه‌های مختلف با ابراهیم گلستان و همایون صنعتی‌زاده و نوشته‌های پراکنده‌ای که در مجلات و کانال‌ها درمی‌آیند و هنوز که هنوز است انگار واکنشی به یک چاه و دو چاله‌اند؛ چه به صراحت بگویند، چه به اشارت برگزار کنند.


من از این نوستالژی دهه‌ی چهل، از این اسطوره‌سازی‌ها، از این قصه بافتن‌ها، از این تاریخی نگاه کردن به همه چیز، از این در تاریخ درجا زدن؛ خسته‌ام. این کتاب اما -در نگاه اول- خوراک کسانی است که هنوز از این بازی‌ها خسته‌ نشده‌اند. فیلم‌های ترمیم‌شده‌ را دست به دست می‌کنند و در آدم‌های آن دهه نبوغی دست‌نیافتنی می‌بینند و عیششان پیدا کردن اشاره‌‌ای است به شمیم بهار یا نقل حکایتی از سوانح حیات بیژن الهی.


من از این بند و بساط خسته‌ام. اما جلال را همیشه دوست داشته‌ام. نه مثال نابغه‌ای دست نیافتنی، یا ابلیسی بی‌مایه، مثال نویسنده‌ای با چشمی دقیق که تیز و بسیار دید و ذهنی که جرقه می‌زد و زبانی که جرأت اظهار داشت. بسیاری دیگر از آدم‌های آن دهه را هم دوست دارم. همان‌طور که بسیاری از آدم‌های قرن‌های دور را.


جلال حتماً که نثر پرخونی داشت. نثر گزنده‌ای داشت. بهنود گفته بود جلال تحت تأثیر مخبرالسلطنه هدایت است و خاندان هدایت اول کسانی بودند که در این مُلک تلگراف آوردند. یعنی که رگ و ریشه‌ی این نثرِ پرخونِ موجزِ بریده‌بریده به آنجا می‌رسید؛ به تلگراف‌خانه.


مشخصاً این کتاب می‌تواند الگوی بحث‌های جدلی توییتری زمان ما هم باشد. اخلاق جلال در بسیاری از سطرها، همین اخلاق تخریب‌گرِ خودبزرگ‌بینی است که رسم رایج توییت‌هاست. نثرش همان لحن و ایجاز همیشگی را دارد اما سنخ این کتاب، موضوع این کتاب شبیه جنگ و جدل‌های توییتری است، شبیه بی‌آبرو کردن‌های آن فضا.


ابراهیم گلستان گفته جلال گرفتار تناقض غریبی بود؛ از یک طرف در یک چاه و دو چاله من را بی‌شرف خوانده، از طرف دیگر همان موقع من را گذاشته وصیِ خودش.

در نقد گلستان گفته بودند جلال کجای یک چاه و دو چاله شرافت تو را انکار کرده؟ نقدت کرده و چه عیب دارد که دوستت را نقد کنی و دوستش بمانی؟ چه عیب دارد آدم به دوستش نقد داشته باشد و این نقد را هم صریح و رو بنویسد و بعد سرنوشت آثارش را به دست همین دوست بسپارد؟ من الان نوشته‌ی جلال را گره زدم به توییت‌های افشاگر و این انگار یعنی نوشته‌ای است شرافت‌برباددهنده، نوشته‌ای بی‌آبروکننده. این‌ها هم هست ولی فقط این نیست. و بیش‌تر شرافت صنعتی‌زاده را بر باد داده -شرافت چاه را- با چاله‌ها -گلستان و ناصر وثوقی- مهربان‌تر بوده. محترم‌تر عمل کرده.


بی‌آبرو می‌کند، خودبزرگ‌بین هم هست ولی تصویر هم می‌سازد، تک‌نگاری خوبی هم هست. آنچه جدیدتر بهش می‌گویند «پرتره». مخصوصاً تصویر درخشانی است از ابراهیم گلستان. از کسی که می‌خواست تماشاچی باشد، نه بازیگر. من گلستانِ جلال را می‌پذیرم. گلستان را همین شکلی می‌بینم که او دید. و البته صنعتی‌زاده هم کم و بیش برای من همان است که جلال گفته؛ شاید تنها با این تفاوت که دلالی در چشم من آنقدر ناپسند نیست و امثال صنعتی بخش مهمی از کرد و کار فرهنگی‌اند.


می‌خواستم پیِ خ.زها نروم. از اسم‌ها بگریزم و از ماجراها. از فرمش باید بگویم. شروع ماجرا جلال خودش را دو بخش کرده: خود و صاحب این قلم. این بازی، به نظر من، بسیار لوس درآمده. بچگانه است. فایده‌ای هم ندارد. در این نوع قصه‌پردازی‌ها نابلد است. مثلاً شرح احوالات زیاده مختصر است، قلم‌انداز گفته و رفته. تصویر نساخته و دید نداده، تند و تند کارنامه‌ی نوشته‌ها و ترجمه‌هایش را مرور کرده و سیاهه‌ای ازشان به دست داده؛ بی‌آنکه در جزئیات ماجرا دقیق شود و بی‌آنکه زمینه و زمانه را دقیق‌تر بشناساند.


از اسطوره‌سازی‌ها می‌گریزم و می‌گویم خوشم می‌آید که خودش را و زمانه‌اش را و مطبوعات را و نورسیده‌ها را انقدر جدی می‌گرفته. جدی می‌گرفته که دعوا راه می‌انداخته. در تاریخ زندگی نمی‌کرده. آدم‌های زمانه‌اش را انکار نکرده. خودش را کسی جدای از همه ندیده و اینکه خودش را جدی می‌گیرد یعنی باقی هم برایش جدی‌اند. در اینجا با خودش البته مهربان است. قصه‌ی سنگی بر گوری از اساس چیز دیگری است.


توییتر اما من را به هم می‌ریزد. خبر دعواهای آنجا -که می‌برند و می‌آورند- من را سر ذوق نمی‌آورد. عاصی‌ام می‌کند. یک بار هم نشده که جنگ و جدل‌های آنجا را نشانه‌ی پویایی زمانه‌مان بدانم. غصه می‌خورم که فرزند زمانه‌ی توییترم اما حسرت دهه‌ی چهل را هم ندارم. جلال در این کتابِ مختصر پیش از هر چیز برای من نشان روحیه بود و به من روحیه داد. روحیه‌ی جدی گرفتن خود و زمان خود و جنگیدن و دعوا راه انداختن و چیزهای بی‌اهمیت را مهم دیدن. شلاق زدن و شلاق خوردن.

از آدم‌هایی که دعوا می‌کنند خوشم می‌آید. زندگی برایشان جدی است. منتقدان جلال در زمانه‌ی ما یکی از مشکل‌هایشان این است که هیچ چیز برایشان جدی نیست. برای همین هم خیلی صلح‌طلب‌اند. دعوا نمی‌کنند، فقط غر می‌زنند. هی می‌گویند افکار پوسیده‌ی این‌ها بدبختمان کرد و این‌ها بی‌سواد بودند و نفهم بودند و کوته‌بین بودند و گند زدند ولی هیچ وقت همت نمی‌کنند درِ گوش این گندکارها بزنند و از گود بیندازندشان بیرون. همیشه تماشاچی می‌مانند. از تماشا خسته‌ام. دلم یک دلِ سیر دعوا می‌خواهد.


آدم از دور که نگاه می‌کند غرض‌ها را نمی‌بیند. احتمالاً برای همین است که دعواهای جلال را دوست دارم و از دعواهای توییتر بیزارم. توییتر را دارم از نزدیک می‌بینم و از غرض‌ها باخبرم و جنگ و جدل‌ها را به هیچ می‌گیرم و تماشاچی باقی می‌مانم. نوشته‌ی پنجاه و شش سال پیش را اما باور می‌کنم. باور می‌کنم که مشکل جلال با صنعتی‌زاده دلال‌بازی‌هایش بوده و نه مثلاً حسادت شخصی سر یک ماجرای بی‌ربط، یا گلستان را واقعاً نقد کرده و نمی‌خواسته الکی بچزاندش تا حساب کار دستش بیاید و پررو نشود. چون باورش می‌کنم، چون گولش را می‌خورم، چون وسط دعوا نیستم اعصابم را به هم نمی‌ریزد، روحیه هم بهم می‌دهد.


دیروز کتاب را همین‌طوری دست گرفتم که بیکار نباشم. قبل‌تر هی تکه‌تکه بازش کرده بودم و سطرهایی را خوانده بودم. سر تا ته خواندنش وقتی نگرفت و زود تمام شد. وقتی تمام شد دو اتفاق بیش‌تر نیفتاده بود. یک آنکه روحیه گرفته بودم و دو آنکه فاطمه گفت؛ جلال قبل از توییتر توییتری بوده، بیچاره معاصرانش. آمدم اینجا همین دو حرف را بزنم. نمی‌دانم چرا انقدر دراز شد.




39 نفر پسندیدند.

17 نفر نظر دادند.
(0/1000)

نظرات

احمد بابائی

1402/6/15 - 23:47

به نظرم با اختلاف بهترین پست شما بود. خیلی حرف دل بود. جذاب، تا حد زیادی بی‌طرفانه و البته راجع به جلال. از جلال خواندن جذاب است. ممنون از وقت و انرژی که برای نوشتن این متن کردید.
1
لطف و محبت شماست. ممنون که می‌خوانید و توجه می‌کنید و نظر می‌دهید.🍃 
سعید بیگی

1402/6/16 - 5:27

درود؛   
«... از تماشا خسته ام. دلم یک دلِ سیر دعوا می خواهد.»
این پست خیلی خوب بود! جالب و خواندنی.
با علاقه خواندمش و بابتش از شما سپاس گزارم.
من جلال را خیلی دوست دارم و نثر توییتری اش را.  گرچه نقدهایی هم به او دارم. مانا و نویسا باشید.
1
من را شرمنده کرده‌اید. سپاس‌گزار توجهتانم.  

جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بیدار می‌مانند
که روز را پیشباز می‌رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیش‌تر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند. 
فاطمه یل آملی

1402/6/16 - 16:13

کاش جاهای گنده‌تری بنویسی آقای سالاروند.
خیلی خوب بود این.
1
این همه نیست واقعاً خانم. 😅
خوش‌حالم کردید. 
مجتبی شجاعی

1402/6/16 - 18:15

سلام ب عزیزان واسه درمان خانومم  هزینه ش موندم مسلمونی میتونه کمکم کنه  پاش باید عمل بشه ب همین ماه محرم ب امام حسین ع هزینه داروهاشو  ندارم  گارکر سرگزرم بیمه ندارم مستعجرم مسئولی کسی ک میتونه قسمش میدم ب اهل بیت ب فاطمه زهراع  درحد توانش ب دادم برسه دیگه چاره ای نداشتم
5859831138890248  ش کارت شجاعی زاده    ب جون دوتا بچم حروم خور نیستم
آزاده شریفی

1402/6/16 - 21:01

خیلی خوب نوشتید. من البته دستم به این کتاب هم نمی‌رود. جلال برای من این طوری است بعضی نوشته‌هاش را می‌توانم صد بار بخوانم بقیه را نصفه رها می‌کنم. ترجیح می‌دهم دو بار از روی سنگی بر گوری بنویسم تا خسی در میقات را تمام کنم. حتی غرب‌زدگی را با آن همه سفسطه و زمین و آسمان به هم دوختن دوست دارم. جاهایی که جلال نثرش از خودش جلو می‌زند مثل گلستان مثل آن یکی گلستان. بخشی از چرایی‌ش را در تحلیل شما یافتم.
1
خیلی نکته‌ی جالبی است. من تا الان نفهمیده بودم ولی انگار برای من هم جلال این شکلی است؛ می‌رباید و می‌رماند.
خواندنِ سفسطه‌ها هم نوعی لذت به آدم می‌دهد که جای دیگری نیست. بسیاری از نوشته‌های محمد قائد چنین لذتی به من می‌دهد؛ اعصابم را خرد می‌کند که آخر چرا این همه سفسطه و این همه تعجیل و این همه سطحی‌نگری ... ولی دوستش هم دارم. دوست داشتن که چه بگویم؛ یک جور اعتیادی دارم به سفسطه. نمی‌توانم رهایشان کنم. انگار قصد کرده‌ام اعصاب برای خودم نگذارم. غرب‌زدگی هم دقیقاً همین است. 
محدثه سلمانی

1402/6/17 - 14:42

پست قشنگی بود. این کتاب رو حتما می خونم. و این حرفتون هم که آدم توی حرف های این آدما درباره هم  غرض نمی بینه قشنگه. حرفاتون درباره تویبتر خیلی به دلم نشست
1
خیلی خیلی ممنون که می‌خونید و نظر می‌دید. خوش‌حالم کردید. 
افسانه عزیزی

1402/6/18 - 19:36

بسیار عالی ، همیشه نوشته های جلال را دوست داشتم و اکثر کتاب هایش را خواندم ، برخلاف نظر یک دوست که اینجا نوشتند خسی در میقات برایم دلنشین بود و متعجم که چرا سنگی بر گوری را نوشت و بدتر از آن چرا سیمین چاپش کرد، واقعا  دغدغه یک نویسنده روشنفکر باید بیادگار نگذاشتن فرزند باشد؟
1
خیلی ممنون از لطفت
درباره‌ی سنگی بر گوری باید بگویم که سیمین چاپش نکرد. خیلی هم با انتشارش مخالف بود. شمس آل احمد منتشرش کرد و بعد هم سیمین ارتباطش را با او به هم زد و دیگر کاری به کارش نداشت. حتی شنیده‌ام بعضی گفته‌اند شمس برای آزار سیمین سنگی بر گوری را چاپ کرده.
به نظر من نکته‌ی جلال صداقت اوست. شاید ما مسائل او را نپسندیم یا سطحی بدانیم. اما نکته‌ی او در این است که بدون دستپاچگی از مسائلش نوشته. 
قلمت نویسا، لذت بردم
1
ممنون که خواندید 🍃🍃🍃 
صَعوِه

1402/8/17 - 18:59

یک فرد(که خیلی برام عزیزه)یه بار نوشته بود آدم ها گاهی دعوا می کنند که به طرف مقابلشون ثابت کنند تو آنقدر برام ارزشمندی که حاضرم به خاطر تغییر تصویرم توی ذهنت دعوا راه بندازم. این نوشته منو دقیقا یاد اون آدم انداخت:))
و واقعا خیلی نسل تماشاگری هستیم و گاهی اوقات دوست دارم بدون زخم زبون آدما فقط بجنگند با هم؛ جیغ بکشن؛ داد بزنن؛ موهای همو بکشن و...
که بعداً با وجود این جور دعوا ها؛ به چیزی مثل بمب و تفنگ و خون نرسیم. لااقل تا حدی.
سورنا کاظمی

1402/8/28 - 16:46

چرا  کتاب نمی نویسید؟ عالی بود!