هنوز برادرم هست: خاطرات و زندگینامه شهید عباس رستمی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
دیدم اسلحهها و مهمات و بیسیم و چیزهای دیگه ریخته شده کنار درمونگاه. رفتم تو دیدم زخمیها همه بستری و پانسمان شدن. حالشون هم خوبه. پرسیدم: شما کی رسیدید؟ گفتن: ما دو سه ساعته که رسیدیم. خدا اون جوون رو خیرش بده. اونقدر ما رو راحت آورد که نفهمیدیم کی رسیدیم. انگار سوار اتوبوس بودیم. گفتم: خودش کجا رفت؟ گفتن: ما رو پیاده کرد و برگشت. رفتم توی محوطه دیدم هیچ خبری نه از قاطرها نه از خود جوون هست. فکر میکردم شهیدها رو نبورده و توی منطقه موندن. صبح بلند شدم و از بچهها پرسیدم: شهدا موندن منطقه؟ بچهها گفتن: به. اون جوون کرد اونها رو هم برداشت و آورد. دیدم تو گوشهای عباس رستمی و داوود برانی خیلی مرتب لای گلیم قشنگی با طناب پیچیده شدن. عباس درست مثل بچهای که قنداقش کرده باشن آروم و بیحرکت خوابیده بود.