کتاب حاضر، داستانی فارسی است که در آن نویسنده نشان می دهد که زندگی بدون عشق اصلاً ممکن نیست. هر جا که پای عشق به میان می آید عقل و تدبیر کاری از دستشان برنمی آید. در داستان می خوانیم: «کوچک بودم که از درودیوار بالا می رفتم، در شلوغ کاری یک شری بودم. در دوره ابتدایی کلاس درس که تمام شد، سریع به خانه می آمدم وسایلم را در خانه می گذاشتم و با بچه ها برای بازی به کوچه می رفتم و از لحظه لحظه ثانیه ها لذت می بردم. غافل از اینکه چه روزهای بدی پیش رو دارم».