حسنی و پسر عدسی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
حسنی چشم هایش را باز کرد و گفت: «سلام خانم جان! بگذار یک ذره ی دیگر بخوابم!» خانم جان کمی نگاهش کرد. انگار حسنی از دیروز تا حالا چاق و چله تر شده بود. ریزریز خندید و گفت: «نه یک ذره، نه دو ذره! زود بلند شو! می خواهم عدس پلو درست کنم. برو از سر کوچه عدس بخر و زود بیا!» حسنی به زحمت بلند شد. شال و کلاه کرد و رفت بقالی. بعد یک کیلو عدس خرید و به طرف خانه برگشت. در بین راه بود که حس کرد کیسه ی عدس دارد تکان می خورد. ....-از متن کتاب-