آقای استون و شهسواران ملازم
در آغاز هیچ موضوعی برای صحبت پیش نیامد.آن شب آقای استون برای چندمین بار متوجه شد که خانم اسپرینگر ظاهر کسی را دارد که غرقه در فکر و در اندیشه ی چیزی برای گفتن باشد.پیش از آن که سکوت،ناراحت کننده بشود،خانم اسپرینگر به سخن آمد و با همان غافلگیری که آقای استون انتظارش را داشت پرسید:شما گربه ها را دوست دارید؟