مادر "حسین" از اهالی آذربایجان و از شاهزادگان قاجار بود که از خانه ی پدری فرار کرد تا با پسری از خانواده ی متوسط ازدواج کند. آن ها برای دور ماندن از انتقام خانواده از شهری به شهر دیگر می رفتند تا این که به یزد رسیدند و در آن جا ساکن شدند. حسین در نوجوانی به دختری با نام "شمسی" دل می بندد ولی در راه عشق او با ناکامی های بسیار روبه رو می شود. شمسی پس از مدتی با یک افسر ازدواج می کند و به تهران می رود، حسین نیز برای یافتن شمسی به تهران می رود و در یک شرکت انگلیسی مشغول به کار می شود. در این میان دختری به نام "اکرم" دل باخته ی حسین می شود ولی با پاسخ منفی او مواجه شده و خودکشی می کند. از طرفی حسین، شمسی را پیدا می کند و زیر نظر شوهر او مشغول به کار می شود. او به زودی متوجه ی خیانت این زن و شوهر به یک دیگر می شود و در پایان آن ها را با ماشین به ته دره ای می فرستد. سرگرد و شمسی می میرند ولی حسین را به بیمارستان منتقل می کنند. حسین پس از چند روز با یاد اکرم در بیمارستان می میرد و خانواده اش از طریق دوست او متوجه ی مرگش می شوند.