معرفی کتاب قندآباد اثر سعید هاشمی
در حال خواندن
0
خواندهام
3
خواهم خواند
0
توضیحات
هوا کم کم روشن می شد. با این که روز اول مهر بود، اما هنوز زیبایی دشت ها و دره ها، آدم را خیره می کرد. مینی بوس حسابی بو می داد، بوی ده؛ بوی چوپانی و گاو و گوسفند بوی کاه و یونجه، به عقب نگاه کردم، پیرمردی چپق می کشید، چه بوهای آشنایی، خیلی دلچسب بود. پسر نوجوانی کنارم نشسته بود و همین طور نگاهم می کرد. یک چشمش نابینا بود و با چشم دیگرش زل زده بود به من، از میدان مرکزی شهر که نشسته بودیم توی ماشین، همین طور نگاهم می کرد تا حالا، با لبخند پرسیدم: اسمت چیه؟ سکندر! سکندرجان! مدرسه هم می ری؟ بله آقا!امسال رفته ام کلاس پنجم! .