مکاشفه ی ابرک، سگ قربانعلی (رمان)
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
«... در چشم های سرخِ اسب سفید قاسم، درختان خرما سینه می زدند. آسیه گیس های بافته اش را انداخت پشت کتف و از پنجره سرک کشید. قاسم بدون این که قاب پنجره را نگاه کند دلش پایین ریخت. پنجره ی چوبی بسته و بوی اسپند از روی سنگفرش و دهل و اسب رد شد. پیچید لا به لای نخلستان. قاسم تند تند یال و دم اسب را حنا مالید و روی گردنش دعا نوشت تا تن درددارِ اسب را از میانه ی حوضچه ی لجن رد کنند. پرچم های سیاه که از در و بام خانه ها معلق مانده بود و باد روی شان نوحه می خواند، می گفت که چیزی به محرم نمانده است. صابر، پشت یکی از پرچم های سبز ایستاد و برای ساجد رجز خواند. ابرک سرش را پایین انداخت و رفت تا میانه ی مه و دود اسپند و بیرق های سرخ گم شود. درِ چوبیِ سقاخانه نیمه باز شد و دستی لرزان کاسه ای خون به حنانه تعارف کرد.»