دایناسور خوب
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
نسخههای دیگر
توضیحات
بعضی وقت ها باید از پس ترست بربیای تا زیبایی های اون طرفش رو ببینی.سپس پدر به آرامی دمش را روی چمن ها کشید و آن را به همه ی جهت ها حرکت داد. مثل یک معجزه، صدها کرم شب تاب از میان علف ها بلند شدند و نور زیبای زرد رنگشان را تاباندند. منظره ی بی نظیری بود!آرلو حرف های پدرش را با خودش تکرار می کرد و تلاش کرد نصیحت پدرش را برای همیشه به ذهن بسپارد.او می خواست آن ها را به یاد بیاورد؛ اما علاوه بر آن او می خواست قادر باشد که بتواند آن را انجام بدهد. او آرزو می کرد که کاش کمتر می ترسید، او آرزو داشت که بیشتر به پدرش شباهت داشت.