آهوانی: مجموعه داستان
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
1
توضیحات
صدای سنتور آیدا از بالا میآمد، دیروقت شب بود و او همچنان در شومینه شعله میکشید، صدای سنتور که قطع شد، کمی افسرده و آرام گفت: «به دخترت بگو بزند، نمیدانی که این صدا مرا تا کجاها میبرد.» گفتم: «میخواهی بازهم از آن نقش جادویی سنگنگارههای کوه هزار بگویی؟» خندید و دیگر باره شعله کشید: «به دخترت بگو بزند.» گفتم: «میخواهی باز هم مرا به میهمانی خورشید شاه ببری؟ و آن سرهای بریدهی آویخته از کنگرههای قصر شاه؟ و یا که بگذاری پردهای نور شوم و آرام از پشت شیشههای رنگی درهای هفتدری، توی تالار بخزم و بیایم پهلویت سرسفرهی دختر شاه پریان بنشینم! نمک تعارفم کنی و...» خندید و گفت: «به دخترت بگو بزند.» و آیدا همچنان مینواخت. سردم شده بود و دستهایم روی شعلههای آتش میرقصید. نمیدانستم که او آتش هم میشود.