در این داستان "ژنه" دختر جوانی است که در رشته حقوق درس می خواند. عمه اش که در شهرستان زندگی می کند پس از مردن اموالش را به او می بخشد و ژنه برای انجام تشریفات اداری به آن شهرستان می رود و در هتلی نزدیک راه آهن اقامت می کند. اما یک اتفاق ساده زندگی اش را دگرگون می کند. او در این باره می گوید: "از همان موقعی که کلید را به اشتباه در قفلی انداختم که مال آن نبود، سرنوشتم رقم خورد. مقدرم این بود که در این شهر دور افتاده، در این هوای گرفته و بارانی در چنبره عشقی گرفتار شوم که سراسر وجودم را بسوزاند و به جایی تنزلم دهد که هرگز گمانش را نمی کردم". ادامه کتاب شرح این تنزل و انحطاط جسمی و روحی ژنه به "رنوساتی" جوان میخواره بی بند و باری است که او را تا سر حد بردگی می کشاند ولی ژنه مقاومت می کند و به کمک این عشق نه تنها خود، بلکه رنو را هم از منجلاب بیرون می کشد.