چند روز ابری...
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
4
خواهم خواند
1
توضیحات
برگشت طرف پریا که تکیه اش را داده بود به ماشین و می خندید و گفت: کاوه منو بگو که دارم حرص و جوش اینو می زنم، به فکر باش دختر! آیندته یه عمری می خوای با این مرتیکه زندگی کنی. یه باد نمی تونه بزنه. به اون چکار داری تو؟ کاوه:بله بله نفهمیدم! هنوز هیچی نشده واسه من غیرتی می شی؟ نه می گم شلنگ رو بگیر که کار تموم بشه دیگه،! کاوه: مرده شور خودتو شلنگت رو باهم ببرن، 2 ساعته گذاشتم سری فینتیل و تو 2 تا باد حسابی نزدی! تلمبه خرابه! کاوه: اصل ژاپنیه به جون تو! فینتیل خرابه! فینتیل به این خوبی! کاوه: آخیش بمیرم تو روی فینتیل چرخ ماشین پریام تعصب داری بدبخت؟