بند انگشتی

بند انگشتی

بند انگشتی

لوسی ام. جورج و 2 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

دختربچه کوچکی بود، قد یک بندِ انگشت که اسمش بندانگشتی بود. بند انگشتی روی گلی زیبا در خانه شاد زندگی می کرد. صبح ها زیر نور خورشید در حالی که سوت می زد و می خندید درون کاسه شیر قایق سواری می کرد و از زندگی لذت می برد. اما یک روز زمانی که کنار پنجره خوابیده بود مامان وزغ زشت پرید بالای پنجره، بندانگشتی را دزدید و با خودش برد و او را روی یک برگ نیلوفر تنها گذاشت و رفت. بندانگشتی برای اینکه شنا کند و به سمت خانه خودش برود بسیار کوچک بود، برای همین خیلی ترسیده بود و... .