ویلان

ویلان

ویلان

سروناز روحی و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

بنیامین اخم کمرنگی کرد و همانطور که به صورت بهت زده اش نگاه می کرد، گفت: بدیع هستم!رها لال شده بود!عطر بنیامین کلا فضا را پر کرده بود. بنیامین روی مبل نشست. مبل چرمی با صدای پیسی تو رفت. چشم چرخاند و کل اتاق را در چند ثانیه ی کوتاه ورانداز کرد!ساده و جمع و جور!بوی رنگ هنوز می آمد.لولای در هم روغن نخورده بود!رها همچنان بر و بر نگاهش میکرد! بنیامین نگاهی به صورت بی رنگ و رویش انداخت و با تک سرفه ای گفت: تبریک میگم.رها دهانش را باز کرد تا حرف بزند!صدایش گم شده بود...دهانش را بست... گلویش خشک خشک بود.بنیامین خودش توضیح داد: بابت تاسیس شرکت جدید!رها باز سرش را تکان داد.با دستهای لرزان بورشورها را باز کرد. زیر نگاه تیز بنیامین نمی توانست مانع رعشه ی دستهایش شود!بنیامین با خونسردی گفت: این بورشورها مال سال هشتاد و نه هست. برای یه شرکت تازه تاسیس کار کردیم. محصولات فروش خوبی داشت اما کیفیت باعث شد فروش متوقف بشه!رها چشم از بورشورها برداشت و در نگاه بنیامین خیره شد و با لحن گرفته و آهسته ای پرسید: حالتون خوبه؟!بنیامین با تعجب یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: البته! چطور؟!رها با همان صدا گفت: اولش حالتون رو نپرسیدم! بنیامین پوزخند کمرنگی زد و با تک سرفه ای خنده اش را جمع و جور کرد و گفت: بله ممنون.