حسنی و شبح خوابالو
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
حسنی آهی کشید و با غم و غصه از رختخواب بیرون آمد. بعد سبد سبزی را برداشت و به طرف باغ بالا به راه افتاد. یک کمی که رفت، خسته شد. به فکرش رسید که راه را دور بزند و از کوچه ی قدیمی برود. کوچه ی قدیمی خلوت بود؛ اما در عوض راه حسنی خیلی نزدیک تر می شد. حسنی از فکر خودش خوشحال شد. راه را دور زد و به کوچه قدیمی رسید. کوچه ی قدیمی خیلی ساکت بود. حتی یک گنجشک هم آنجا پر نمی زد. حسنی کمی ترسید. قلبش به تاپ تاپ افتاد و دست هایش عرق کرد. آن وقت، برای اینکه کمتر بترسد، شروع کرد به آواز خواندن. ....-از متن کتاب-