قصه های 6 ساله ها
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
لولا به طرف مامان فرار کرد و گفت: «مامان... مامان، یک کرم دیدم. تکان می خورد. یک قورباغه دیدم که می پرید و یک هیولا دیدم که حرکت می کرد. او به اندازه یک خانه، بزرگ بود و داشت مرا می گرفت». مامان آرام گفت: «لولا نگران نباش. هیولا وجود ندارد. فقط دنیس دارد با تو بازی می کند».