یک درام آرام
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
بختکی خوشی دور و برم را می دزدد. دردی تازه ، چیزی مجهول زیر پوستم می غلطد. آزارم می دهد و وادار به رفتنم می کند. بی صدا، بی خداحافظی . دلم می خواهد خواب در ربودنم درنگ نکند. تنهایی بزرگ زیر بالش ناله می کند زمزمه اش در گوشم می پیچد و اندوهی سرد در رختخوابم نفس می زند. چیزی، جایی نامعلوم در بدنم درد می کشد، قلبم نیست. سرم نیست، جای عجیبی است، پشت یک چیزی. بعد اشک هایم می آید روی صورتم. توی دهنم، شوری اش بر قلبم می نشیند و تنم را سست می کند. زمزمه ی زیر بالش می گوید; « شب به خیر!»