عشق با طعم لیمو

عشق با طعم لیمو

عشق با طعم لیمو

منصوره نصر و 1 نفر دیگر
3.5
1 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

بابا یاکریم چند روزی بود که دائم در حال پرواز بود. مرتب بین شاخه‎ ها و لانه در حرکت بود، گاهی چوب های نازک درخت کاج را برای محکم کردن لانه به نوک گرفته و با غروری مردانه آن را لابلای آشیانه فرو می‎ کرد و بعد سرش را بالا می گرفت و به نتیجه ی کارش نگاه می‎ کرد، گاهی جایش را با همسرش عوض می کرد تا او هم بادی به پر و بالش برساند و آب و دانی بخورد. در بین کار کردن مداومش گاهی سری به بچّه های خوابیده در تخمشان می ‎زد و آنها را می غلتاند و قلقلک می داد، گاهی هم با نوک قهوه ایش همسرش را نوازش می‎کرد و در گوشش زمزمه‎های عاشقانه سر می داد و بعد از اندکی استراحت دوباره به پرواز برمی‎خاست و به کار حراست و پاسداری از لانه و خانواده اش ادامه می داد. در این بین مامان یاکریم با ناز مخصوص زنان باردار او را می‎نگریست و در دل به انتخاب چنین شوهر غیرتمندی افتخار می کرد، اما به روی او نمی آورد تا لوس نشود. من تمام این صحنه‎ها را از پشت شیشه‎ی خاک گرفته‎ی اتاقم می‎نگریستم و با این­که از تمیز نبودن شیشه ناراحت بودم، اما وجدانم راحت بود که از پاییز سال گذشته لانه‎ ی کوچک این زوج عاشق را که روی نرده ‎های پنجره ساخته بودند، خراب نکرده بودم و آن­ها با آرامش زندگی و تخم گذاری کرده بودند. هر روز صبح بعد از برخاستن از خواب به حرکات یاکریم ها چشم می دوزم و افکارم به پرواز درمی آید و مرا به سوی گذشته های دور می کشاند. تعجبم از این است که مغز انسان چه مکانیزم پیچیده ‎ای دارد که می‎تواند خاطرات دور را در نظر انسان چنان جلوه دهد که گویی همین دیروز اتّفاق افتاده است، حتی گاهی چشم‎ هایم را می بندم تا عطر غذاها و رنگ لباس ها را هم به خاطر آورم. چند وقتی بود که اسیر روزمرگی شده بودم و فقط در حال زندگی می کردم و دفتر گذشته در صندوق‎خانه دلم خاک می‎ خورد، اما از روزی که سیاوش حرف مهاجرت را پیش کشید و آزاده به طرفداری از او برخاست دلم گرفت نمی دانم چرا؟ اما مثل تمام آدم های دل گرفته به گذشته‎ام نقب زدم و پرده برداری از خاطراتم را شروع کردم. گاهی چند ساعت را بی آن­که خود متوجه باشم در دریای گذشته غوطه ور می شدم، در بعضی قسمت ‎ها زود از روی آن خاطره می‎ گذرم و در بعضی جاها بیشتر تأمل می‎کنم و خوشی آن ساعت را زیر لب مزه مزه می ‎نمایم. گاهی دوست دارم به آن لحظه برگردم و خاطره ام را تغییر دهم و گاه آن را مثل شیء مقدسی محکم در آغوشم می فشارم. این برگشت به عقب از نگاه تیزبین همسفر زندگیم دور نمانده و او که متوجه تغییر حالات من است مرا می فهمد و ازروی سهل انگاری ‎های اخیرم با لبخندی رد می شود. اما دختر جوان و عجولم مثل تمام جوان­ها به فکر خودش است و کمتر به روحیات من توجه دارد و گاهی با پرخاش به من یادآور می‎شود که کاری را اشتباه انجام داده ام. تا این­که به طریقی او هم متوجه حالات من شد و با من همراه گردید.