عشق با طعم لیمو
![عشق با طعم لیمو](https://s3.ir-thr-at1.arvanstorage.com/top-readers-publishers/books/bbd2e82a-da16-4c98-9084-82e362f1dd6f.jpg)
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
بابا یاکریم چند روزی بود که دائم در حال پرواز بود. مرتب بین شاخه ها و لانه در حرکت بود، گاهی چوب های نازک درخت کاج را برای محکم کردن لانه به نوک گرفته و با غروری مردانه آن را لابلای آشیانه فرو می کرد و بعد سرش را بالا می گرفت و به نتیجه ی کارش نگاه می کرد، گاهی جایش را با همسرش عوض می کرد تا او هم بادی به پر و بالش برساند و آب و دانی بخورد. در بین کار کردن مداومش گاهی سری به بچّه های خوابیده در تخمشان می زد و آنها را می غلتاند و قلقلک می داد، گاهی هم با نوک قهوه ایش همسرش را نوازش میکرد و در گوشش زمزمههای عاشقانه سر می داد و بعد از اندکی استراحت دوباره به پرواز برمیخاست و به کار حراست و پاسداری از لانه و خانواده اش ادامه می داد. در این بین مامان یاکریم با ناز مخصوص زنان باردار او را مینگریست و در دل به انتخاب چنین شوهر غیرتمندی افتخار می کرد، اما به روی او نمی آورد تا لوس نشود. من تمام این صحنهها را از پشت شیشهی خاک گرفتهی اتاقم مینگریستم و با اینکه از تمیز نبودن شیشه ناراحت بودم، اما وجدانم راحت بود که از پاییز سال گذشته لانه ی کوچک این زوج عاشق را که روی نرده های پنجره ساخته بودند، خراب نکرده بودم و آنها با آرامش زندگی و تخم گذاری کرده بودند. هر روز صبح بعد از برخاستن از خواب به حرکات یاکریم ها چشم می دوزم و افکارم به پرواز درمی آید و مرا به سوی گذشته های دور می کشاند. تعجبم از این است که مغز انسان چه مکانیزم پیچیده ای دارد که میتواند خاطرات دور را در نظر انسان چنان جلوه دهد که گویی همین دیروز اتّفاق افتاده است، حتی گاهی چشم هایم را می بندم تا عطر غذاها و رنگ لباس ها را هم به خاطر آورم. چند وقتی بود که اسیر روزمرگی شده بودم و فقط در حال زندگی می کردم و دفتر گذشته در صندوقخانه دلم خاک می خورد، اما از روزی که سیاوش حرف مهاجرت را پیش کشید و آزاده به طرفداری از او برخاست دلم گرفت نمی دانم چرا؟ اما مثل تمام آدم های دل گرفته به گذشتهام نقب زدم و پرده برداری از خاطراتم را شروع کردم. گاهی چند ساعت را بی آنکه خود متوجه باشم در دریای گذشته غوطه ور می شدم، در بعضی قسمت ها زود از روی آن خاطره می گذرم و در بعضی جاها بیشتر تأمل میکنم و خوشی آن ساعت را زیر لب مزه مزه می نمایم. گاهی دوست دارم به آن لحظه برگردم و خاطره ام را تغییر دهم و گاه آن را مثل شیء مقدسی محکم در آغوشم می فشارم. این برگشت به عقب از نگاه تیزبین همسفر زندگیم دور نمانده و او که متوجه تغییر حالات من است مرا می فهمد و ازروی سهل انگاری های اخیرم با لبخندی رد می شود. اما دختر جوان و عجولم مثل تمام جوانها به فکر خودش است و کمتر به روحیات من توجه دارد و گاهی با پرخاش به من یادآور میشود که کاری را اشتباه انجام داده ام. تا اینکه به طریقی او هم متوجه حالات من شد و با من همراه گردید.