چه کنیم که در کمتر از 90 ثانیه مردم دوستمان بدارند
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
حدس می زدم که کتب زیادی راجع به شمس، مولانا و عشق خوانده ام. ولی اشتباه می کردم . تصور کردم دوستم سینان یا غمور با فراموش کردن تاریخ تولدش دوست نزدیک شمس تبریزی بوده و این تصور وقتی هنوز مشغول مطالعه صفحات اولین کتاب بودم در من پدیدار شد. وقتی کتاب را به پایان رساندم اطمینان یافتم که سینان یا غمور شمس تبریزی را درک کرده و از نزدیک می شناخته است. آردان دمیرقیران در اشکهای عشق زیبایی متفاوتی یافتم. بعضی وقت ها انگار هم صحبت شمس و مولانا می شوی...بیان و مفهوم در این کتاب هردو برازنده شان عشق است. ساده و در خور فهم همگان اما عمیق و تاثیرگذار...اگر بخواهید در زیر رگبار عشق خسیس و حتی شسته می شوید...درباره مولانا و شمس خیلی نوشته شده و خواهد شد...اشک های عشق با قلم و مرکبی از عشق نوشته شده که از آتش جاویدان قلبی به حرکت در آمده است...از روز اول هرتنی را همزاد روحی است...یک لحظه وصلت با روح همزاد به اندازه یک عمر گذرا با ارزش است. خوش به حال عاشقی که به این وصلت دست می یابد. هزاران شکر نثار آن که مایه حیات و نوشتن است و رحمت بی پایان، بر آن که در مسیر زندگی و پرواز در منزلی اقامت می کند و منت شکران بر آن که می نویسد و ما را به راه رسیدن به اقیم عشق هدایت می کند. بخوانید و زیر رگبار عشق خیس شوید تا روحتان شسته شده و پاک شود. دکتر حسام الدین اولگون هفتمین و موثرترین کارد به پشت سرش زده می شود. سرش به سمت راست تا می شود. درویش ها منتظر بودند که نقش زمین شود. شمس این حدیث را از حضرت پیغمبر (ص) زمزمه می کند. «هرکه بخواهد به خدا برسد. خدا هم او را دوست دارد.» یکی از دراویش لگدی به پشتش می زند. شمس روی زمین می افتد. لبش ترک می خورد و دندان هایش به زمین می خورد. فرجی سیاهش از خون به رنگ قرمز درآمده بود. درویش دیگری موهای سرش را در دست گر فت و می خواست سرش را از تن جدا کند. سر کرده درویش ها مانع می شود ول کنید نفس آخر را بکشد. بعد هم او را در نزدیک ترین چاه بیاندازید. در لباسش پیچیده بیاندازید . حیاط را هم بشوئید. فردا راه می افتیم. شمس هنوز نفس آخر را نکشیده بود. سرش را به مقدار کمی از سنگفرش بلند کرده و می گوید: «خداوند چه معشوق زیبایی است. خداوندا عاشق تو هستم. و این جان را به تو هدیه می کنم.» مولانا به داخل می رود. دستمال را می بوید. دستش می لرزد. بازش می کند. یک کاغذ زرد رنگ بیرون می آید که رویش نوشته بود: «قسم می خورم که می خواستم مرگم در مقابل چشم های تو باشد تا می دیدی و می فهمیدی که برای عشق مردن چگونه است.» مولانا در جایش غش کرده و افتاده بود. این اشک که بعد از آن شب متولد شد. صحراها قلب ها را مبدل به بهشت ساخت. ای قلب ها بیابان شده، صدر خود را باز کنید. اشک های عشق چون رگباری خنک بر رویمان می ریزد. به آسمان بنگرید که چگونه عشق از آن می بارد!