خورشید بی غروب
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
خانه ساکت و آرام بود. پارسا روی مبل نشسته بود و نماز خواندن پدر را تماشا می کرد. پدر سجاده را جمع کرد و آه عمیقی کشید، او مثل همیشه خوشحال و شاداب نبود. پارسا به طرف پدر رفت و کنارش نشست و پرسید: بابا چی شده چرا ناراحتی؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم امشب شب اول محرمه. بعد هم گفت: حاضر شوید تا با هم به حسینیه برویم و در آن جا عزاداری کنیم. ما هم لباس های مشکی مان را پوشیدیم و رفتیم. بعد از عزاداری و سینه زنی، پارسا بر روی مردم گلاب پاشید، «امید» و «احسان» هم در پذیرایی کمک کردند. پارسا با این که برای امام حسین (ع) عزادار و غمگین بود اما از این که می توانست در حسینیه کاری انجام دهد احساس خوشحالی می کرد.