لبخند بزن هاگ
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
وقتی بچه بودم، هر روز همراه مادر و برادرم پنج کیلومتری که از خونه تا ساحل سفید راه بود رو پیاده می رفتیم. مادرم تمام مسیر رو هیچ حرفی نمی زد، فقط آروم قدم برمی داشت و بدون صدا گریه می کرد. من و برادرم هم می دویدیم و تمام مسیر رو بازی می کردیم. گریه های هر روز مادر برامون عادت شده بود. ما فقط بازی می کردیم. دیگر فکر نمی کردیم چرا؟ چرا مادر یک یونیفرم مردونه نیروی دریایی رو تو بغلش محکم می گیره و تا ساحل سفید، هر روز، غروب ها، پیاده اون پنج کیلومتر رو گریه می کنه. وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم ساحل سفید لنگرگاه ناوی بود که مادرم برای آخرین بار پدرم رو توی این مسیر تا سوار شدنش همراهی کرده بود... .